به من گفتی خداحافظ و بر قندیل مژگانت بلور اشک جاری بود ...
چرا با من خداحافظ ؟
تو که گلبوته های شعر شادم را زباران نگاهت بارور کردی...
تو که افسانه ی با دوست بودن را برایم از کتاب زندگی خواندی!
چرا با من خداحافظ؟
مرو ای بودنت شور جوانیها ...
مرو ای بهترین حرفت کلام آشنایی ها ...
اگر رفتی دگر تا عمر دارم داغدار رفتنت هستم !
اگر رفتی شب خود را ز اشک غم شراره بار خواهم کرد
اگر رفتی درون پیله ی تنهایی اندوه می مانم
برای طفل غمگین دلم لالایی دلگیر می خوانم....
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۳:۰۱ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)

گر توانی ای صبا بگذر شبی در کوی او
ور دلت خواهد ببر از ما پیامی سوی او
این دل گمگشته ی من باز جو از زلف او
ور نیابی رو بیفشان دامن گیسوی او
گر دلم را بینی آنجا گو حرامت باد وصل
من چنین محروم و تو پیوسته همزانوی او
نرم نرم آن برقع رنگین برانداز از رخش
ور گمان بد نداری بوسه زن بر روی او
نی خطا گفتم من این طاقت ندارم زینهار
گر رسول خاص مائی نیز منگر سوی او
شرف اصفهانی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۳:۰۰ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
تکیه بر جای خدا(شعری از کارو)
شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم
جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی
ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم
کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم
خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او
خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم
میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین
هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم
کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم
نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم
حساب بندگی را از ریاکاری جدا کردم
امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب
خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم
نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی
نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم
شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم
به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم
بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم
خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم
نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال
نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم
نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران
به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم
ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان
نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم
به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم
مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را
نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم
نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد
به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم
هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد
نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم
به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک
قلوب مردمان را مرکز مهر ووفا کردم
سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم
دگر قانون استثمار را زیر پا کردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم
سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم
نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت
نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم
نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم
نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم
نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری
گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم
به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت
گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم
به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم
جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض
تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم
نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول
نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم
چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد
نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم
نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم
خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم
زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن
چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم
سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار
خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم
شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم
خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۳:۰۰ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)

سر بسوئی می کشد ما را در این ره پا بسوئی
عقل آخرین بسوئی عشق بی پروا بسوئی
موج سرگردانم و بازیچه ی طوفان هستی
هر دمم ساحل بسوئی می کشد دریا بسوئی
وای از این آوارگیها وای از این بیچارگیها
تا به کی آخر گذشتن او بسوئی ما بسوئی؟
هر یکم خواند به بزم خویشتن زین همنشینان
گریه ی مستان بسوئی خنده ی مینا بسوئی
در تماشاگاه هستی کاش یارب کور گردد
دیده گر پنهان بسوئی بیند و پیدا بسوئی
جمع مشتاقان گریزی از پریشانی ندارد
عاقبت مجنون بسوئی می رود لیلا بسوئی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۹ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
با پای، محنت از سردنیا گذشته ایم
سودی نبرده ایم و ز سودا گذشته ایم
هر لاله ای ز دشت بروید نشان ماست
خونین کفن ز دامن صحرا گذشته ایم
تردامنی ما نه ز آلودگی بود
طوفان رسیده از دل دریا گذشته ایم
مستی فسانه بود تو ای ساقی ازل
زهری بجام کن که ز صهبا گذشته ایم
درخون گرم، خنده ی ما غوطه می زند
آن باده ایم کز دم مینا گذشته ایم
در راه عشق، همسفری جز جنون نبود
ازهفتخوان حادثه تنها گذشته ایم
مانند موج از دل دریا بخشم و درد
دیوانه وار وسلسله در پا گذشته ایم
ای روزگار برما از این چند روز عمر
منت منه که ما زتمنا گذشته ایم
بهادر یگانه
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۹ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
جان می رود ای ناله ز دنباله روان باش
وی اشک تو هم چند قدم همره جان باش
ای شوق در افشای غمم این چه شتابست
گو راز من غمزه یکچند نهان باش
خاموشی من حالت پنهان تو گوید
گو شرم نگاه تو مرا بند زبان باش
مستانه پی سوختن جان و دل آمد
ای دل همه طاقت شو و ای تن همه جان باش
«عرفی» مشو آزرده هنوز اول صلحست
گو عشوه همان غمزه همان ناز همان باش
عرفی شیرازی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۹ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۸ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
ای مرا هر ذره با مهر تو پیوندی دگر
هر سر موئی بوصلت آرزومندی دگر
منکه همچون غنچه دارم با لبت دلبستگی
کی گشاید کارم از لعل شکر خندی دگر؟
دل گرفتار غم و درد است یکبارش مسوز
از برای محنتش بگذار یکچندی دگر
نیست بالاتر ز طاق آن دو ابروی بلند
بر زبان عشقبازان تو سوگندی دگر
از من بد روز بی سامان تری در روزگار
مادر گیتی ندارد یاد فرزندی دگر
بابا فغانی شیرازی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۸ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
ز بس زخم زبان خوردم دهان از گفتگو بستم
درِ دل را ز نومیدی به روی آرزو بستم
صراحی وار از چشمم دمادم اشک خون ریزد
چو راه گریه ی خونین خود را در گلو بستم
بعهد سست او از دست دادم زندگانی را
سزای خویشتن دیدم که پیوندی به مو بستم
نهان کردم بخلوتگاه دل گنج غم او را
بر این ویرانه ی خاموش راه جستجو بستم
ز بس با نامرادی خو گرفتم من به روی دل
درِ امید را با دست خویش از چارسو بستم
به امیدی که اندازد نظر بر جان بیمارم
نگاه دردمند خویش را در چشم او بستم
چو پایم را بُرید از کوی خود دست از جهان شستم
چو نامم را به خواری بُرد چشم از آبرو بستم
وفاداری همین بس که با نومیدی از عشقش
وفا را صرف او کردم امیدم را به او بستم
(ابوالحسن ورزی)
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۷ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
شمعیم و سرفکنده به شبها نشسته ایم
صبحیم و در امید تو بیجا نشسته ایم
چون بوم کور بر سر ویرانه ی امید
سر زیر پرکشیده و تنها نشسته ایم
گر طعنه میزنی و مدارا نمی کنی
ما خو گرفته ایم و شکیبا نشسته ایم
در عشق پایداری ما چون حباب نیست
موجیم و جاودانه به دریا نشسته ایم
پای امید خسته شد اما براه وصل
این باورت مباد که از پا نشسته ایم
نظام فاطمی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۷ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)