کریمی مشاور بیمه کریمی مشاور بیمه .

کریمی مشاور بیمه

روسری

این روسری آشفته­ی یک موی بلند است
آشفتگی موی تو دیوانه کننده­ ست
بالقوّه سپید است زن اما زن این شعر
موزون و مخیّل شده و قافیه­مند است
در فوج مدل­های مدرنیته هنوز او
ابروش کمان دارد و گیسوش کمند است
پرواز تماشایی موهای رهایش
تصویرِ رهاکردن یک دسته پرنده ­ست
دل غرق نگاهی­ست که مابینِ دو پلکش
یک قهوه­ای سوخته­ی خیره­کننده ­ست
با اخم به تشخیصِ پزشکان سرطان ­زاست
خندیدن او عامل بیماری قند است
تصویر دلش با کمک چشمِ مسلّح
انگار که سنگی تهِ شیئی شکننده­ ست
شاید به صنوبر نرسد قامتش امّا
نسبت به میانگین همین دوره بلند است
ماه است و بعید است که خورشید نداند
میزان حضور و حذرش چند به چند است

پیری

هیچ تار موی سفیدی را
نمیشود زیر تاری سیاه
مخفی کرد
پیری پیری ست
و خودکار کم رنگی که تو را
تحمل میکند
عصایی بیش نیست
به هر آلبومی برگردی
پوست بادامهای شیرین را با دندان شیری ات
یکی یکی می کنی
بی خبر از آخرین بادامی که تلخ
پوستت را می کند‎
نه برسم هندیان هزار مذهب
سوزانده خواهی شد
و نه به آیین مصریان باستان، مومیایی
مهم نیست سردوشی ات چند ستاره دارد
وقتش که بیاید
گورکن ها یک مستطیل دور تو هم خواهند کشید

 

من خواب دیده ام که تو آغاز می شوی
بنیانگدار سلسله ی ناز می شوی
بر شاخه ی شکسته این سرو بی رمق
با مرغکان پر شکسته هم آواز می شوی

سروده ای از میر حسین موسوی


 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۹ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

سلام دوست من

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شو م
وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم باید خریدارم شوی تا من خریدارت شو م
وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم   چارلی چاپلین به دخترش: تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدن عریانت را نشانش نده! هیچ گاه چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان مکن قلبت را خالی نگه دار اگر هم یه روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد به او بگو که تو را بیش تر از خودم وکمتر از خدا دوست دارم زیرا که به خدا اعتقاد دارم وبه تو نیاز دارم    

برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۹ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

جالب خواندنی

شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد زنگ را که زدند بیدار شد و با عجله 2 مساله ای را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این باور که استاد آنرا بعنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و شب را برای حل کردن آنها فکر کرد اما هیچ یک را نتوانست حل کند با این حال طی هفته دست از کوشش بر نداشت و سر انجام یکی از آنها را حل کرد و به کلاس آورد استاد به کلی مبهوت شد زیرا آن دو را به عنوان 2 نمونه از مسائل غیر قابل حل داده بود .

در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلو گرم به رکورد قبلی یک ورزشکار , از او خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند اما او موفق به این کار نشد سپس از او خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند اما او موفق به این کار نشد سپس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلو گرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند این دفعه او به راحتی وزنه را بلند کرد این مساله برای ورزشکار جدید و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما نتیجه برای طراحان این آزمایش , جالب و هیجان انگیز بود چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند .او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای بر نیامده بود که در واقع 5 کیلو گرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم نا خود آگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلو گرم شده بود . او در حالی و با این (( باور)) وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست

موسی مندلسون

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود. زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید:
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت:
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن.»
فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.
او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود

پیر دانا

فیلسوفی در بستر مرگ افتاده بود مریدانش دور او جمع شده بودند .
یکی از استاد پرسید :" مهم ترین چیزی که می توانی به ما بیاموزی چیست ؟ "
پیر دانا دهانش را باز کرد و از مرد جوان خواست تا داخل دهانش را نگاه کند .بعد پرسید :زبانم هنوز سر جایش است ؟ مرید گفت بله البته .
پیر گفت :دندانهایم چطور ؟آنها هم هنوز هستند ؟
مرید جواب داد :خیر .
پیر گفت :می دانی چرا زبان بیشتر از دندان عمر می کند ؟
چون نرم است وانعطاف پذیر .دندانها می پوسند وخراب می شوند , چون سخت هستند . حال همه آنچه ارزش آموختن داشت ,به تو آموختم

به خواست اهورامزدا، من چنینم که راستی را دوست دارم و از دروغ روی گردانم. دوست ندارم که ناتوانی از حق کشی در رنج باشد. همچنین دوست ندارم که به حقوق توانا به سبب کارهای ناتوان آسیب برسد. آن چه را که درست است من آن را دوست دارم. من دوست بردهء دروغ نیستم. من بد خشم نیستم. حتی وقتی خشم مرا می انگیزاند آن را فرو مینشانم



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۸ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

چشم پزشک

مرد نشسته بود ..........
زن نشسته بود ............
کنار هم نشسته بودند ..............
روی دو صندلی ..........
در یک اتاق...........
آنجا مطب یک چشم پزشک بود ............
آن دو زن و شوهر نبودند .............
غریبه بودند...........
مرد دوربین بود ............
نزدیک را خوب نمی دید ............
زن نزدیک بین بود ...........تمام ریزه کاری های دنیا را تا چند سانتیمتری نوک دماغش می دید ، مناظر زیبای آن دورها را نمی دید . رهگذران انتهای کوچه هارا نمی دید .

اما مرد را با تمام جزئیاتش می دید .........
حتی ریزه کاریهایی که خود مرد هم خبر نداشت . یک لکه کوچک را گوشه شلوار مرد می دید ....... کناره کمربندش را می دید که خورده شده .......
آستین نیمدار کت مرد را از ساختمان ده طبقه نمای سنگ یشمی بهتر
می دید .............

مرد می خواست با زن حرف بزند . زن می خواست مرد را بازهم بکاود....................

زن فکر می کرد “ چه مرد کثیفی ! چه سر و وضعی ! واقعا کی در
دنیا حاضر است فداکاری کند و همسر این مرد مضحک شود ؟ چه
کسی حاضر است کله و موهای زشت این مرد را هر شب و هر
صبح نوک دماغش ببیند ؟ با این منظره نفرت انگیز بخوابد و با
آن بیدار شود ؟

زن دوست داشت مرد را از پنجره همان اتاق پرت کند به جایی


دست کم دورتر از نوک دماغش .........

مرد زن را واضح نمی دید . محو می دید ، فرو شده در بخار . زن
را در هاله ای می دید که بیشتر به او جنبه آسمانی می داد .

مرد دوست داشت زن را نوک قله کوه بگذارد و از دور سیر نگاهش کند ....

در آن اتاق صندلی های خالی دیگری هم بود ..............
مرد دوست داشت روی دورترین صندلی بنشیند و زن را سیاحت کند .......

زن دوست داشت روی دورترین صندلی بنشیند و مرد را نبیند ............

همین تفاهم آن دو را به وصال هم رساند .

در یک لحظه هردو به سمت صندلی آمال و آرزوهای خود شیرجه رفتند .....

مرد با متانت هرچه تمام تر صندلی را به زن تعارف کرد .

زن سرخ شد و نشست...........

در آن لحظه ، صدای مرد در نظرش چه طنین مردانه ای داشت ،

مرد چه باوقار و متین بود، می شد مثل کوه بر او تکیه زد .

البته زن هیچگاه تا آن زمان بر کوه تکیه نزده بود ، کسی را هم ندیده بود که اینکار را کرده باشد ، ولی فکر می کرد تشبیه جالبی است .

مرد هم که همچنان زن را در هاله ای نورانی می دید موقع را مناسب دید و سر صحبت را باز کرد.

چند ماه بعد ، زن و مرد که دیگر زن و شوهر بودند ، هرکدام عینکی رابر بینی حمل می کردند .



زن هرروز به قله کوههای شمال شهر نگاه می کرد و تعجب می کرد که چطور قبلا آنها را ندیده وگرنه فتح شان می کرده .

مرد هم هرروز در گوشه چشمان زن چیزهایی می دید که وحشتش
می گرفت و فکر می کرد این نشانه های هولناک سابق کجا پنهان بوده اند...

البته این زوج در هنگام خواب عینک ها را از روی بینی بر می داشتند و آسوده تا صبح در آغوش هم می خوابیدند .

خوب از این داستان چه نتیجه ای گرفتید ؟


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۷ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

گل برای گل

 تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۷ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

از سر بی کاری چون کسی سر نمی زنه

تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۶ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

چرا درصد خانم های چاق بالاست ؟

شش عامل باعث افزایش درصد چاقی در خانم ها می شود:

www.kadbanoooo.blogfa.com

۱- بیشتر وقت خانم ها در آشپزخانه می گذرد و مسائلی از قبیل چشیدن ، بوییدن ، و دیدن غذا ، خانمها را تحریک به خوردن غذای اضافی میکند .

۲- زنان معمولاْ غذاهای اضافی سفره را به جای دور ریختن میخورند.

۳- درصد بافت ماهیچه هایی که انرژی بیشتری می سوزانند ، در خانم ها کمتر است .

۴- اغلب خانم معمولاْ کم تحرک تر از آقایان هستند .

۵- مهمانی ها و جلسات خانم ها بیشتر است و در این جلسات هم معمولاْ پذیرایی با شیرینی و خوراکیهای دیگر سبب دریافت کالری اضافی می شود .

۶- مادران مسئول مستقیم تغذیه اطفال هستند و هر وقت به فرزندان غذا بدهند خودشان تحریک به خوردن میشوند .

نکته :

چاقی نه از آسمان می آید و نه از زیر زمین . تنها راه چاقی ، خوردن غذای اضافی است . اگر روزی بتوانیم باور کنیم که اتومبیلی بدون استفاده از انرژی توان حرکت داشته باشد ، آنوقت می توانیم باورکنیم که بدون خوردن غذا امکان چاق شدن هم هست . شاید غذایی که میخوریم کم حجم و پر کالری است ، یا آجیل و خوراکی های کم اما پرکالری مصرف می کنیم که خودمان از مقدار کالری آن اطلاع نداریم . هر احتمال دیگری را می شود به ذهن آورد غیر از احتمال نخوردن . اشخاص چاق خوب میدانند که می خورند ، ولی برای شانه خالی کردن از زیر بار سوال هایی درباره چاقی ، حرف هایی می زنند که خودشان هم به آن باور ندارند .

دکتر کرمانی



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۵ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

عکس پرنده نر وماده از دست رفته اش



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۴ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

بزرگترین اسب دنیا

اگه مال تو بود چکار میکردی؟



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۴ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

من بنده ان دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم

گفتی که مرا دوست نداری     گله ای نیست

بین من و عشق تو ولی         فاصله ای نیست

گفتم که کمی صبر کن و گوش به من ده

گفتی که باید بروم                حوصله ای نیست

گفتی که کمی فکر خودم باشم و آنوقت

جز عشق تو در خاطر من        مشغله ای نیست

رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت

بگذار بسوزد دل من          مسئله ای نیست

۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱۱

بی جرم و گنه در این جهان کیست بگو

                                    آن کیست که بی جرم و گنه زیست بگو

من بد کنم و تو بد مکافات کنی

                                      پس فرق میان من و تو چیست بگو ۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲۲ همیشه سعی کن غرورت رو به خاطر کسی که دوست داری از دست بدی نه اینکه به خاطر غرورت کسی رو که دوست داری از دست بدی ۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳۳ گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی

با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید.

۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴۴

عشق یعنی مستی دیوانگی  

           عشق یعنی با جهان بیگانگی

                    عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

                                 عشق یعنی سجده ها با چشم تر

                                           عشق یعنی سر به دار اویختن

                                                           عشق یعنی اشک حسرت ریختن                   عشق یعنی در جهان رسوا شدن  

                       عشق یعنی مست و بی پروا شدن

                                     عشق یعنی سوختن یا ساختن

                                                     عشق زندگی را باختن یعنی

                                                                                                 عشق یعنی....

۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵۵

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریای ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم
 تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
 و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم

۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶

رهایم کن برو ای عشق از جانم چه می خواهی

 به سوهان غمت روح مرا پیوسته می کاهی

مگر جز مهرلانی از تو و چشمت چه می خواهم

 تو خود از هرکسی بهتر از احساس من اگاهی

 نیازی نیست تا پنهان کنی از من نگاهت را

 گواهی می دهد قلبم مرا دیگر نمی خواهی

 غزل هایم زمانی روی لب های تو جاری بود

 ولی امروز در چشمت نمی ارزم پر کاهی

 دلم خوش بود گهگاهی برایت شعر می خواندم

تو هم سر می زدی ان روزها از کوچه ها گاهی

 برو هر جا که می خواهی برو اسون باش اما

مواظب باش مثل من نیفتی در چنین چاهی

از اینجا می روم تنها مرا دیگر نخواهی دید

نخواهم برد در این راه با خود هیچ همراهی

۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷

اگر روزی مردم ، تابوتم را سیاه کنید تا همه بدانند سیاه بخت بودم

بر روی سینه ام تکه یخی بگذارید تا به جایه معشوقم برایم گریه کند ...

چشمانم را باز بگذارید تا همه بدانند چشم انتظار معشوقم بودم ...

و آخر اینکه دستانم را ببندید تا همه بدانند خواستم ولی نتوانستم ............

۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸

*

*

*

*

*

*

گفت وارونه چه معنا دارد ؟

 خواهر کوچکم این را پرسید

من به او خندیدم

کمی آزرده و حیرت زده گفت

 روی دیوار و درختان دیدم

 بازهم خندیدم

گفت دیروز خودم دیدم

 مهران پسر همسایه پنج وارونه به مینو میداد

 آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید

بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم

بعدها وقتی غم

سقف کوتاه دلت را خم کرد

بی گمان می فهمی

 پنج وارونه چه معنا دارد ؟

۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹

 من اینجا هستم

خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟» پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید» خدا لبخندی زد و پاسخ داد: « زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟» من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟» خدا جواب داد.... « اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند» «اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند» «اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند» «اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند» دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت.... سپس من سؤال کردم: «به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟» خدا پاسخ داد: « اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند» « اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند» «اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند» « اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند» « یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است» « اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند» « اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند» « اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند» باافتادگی خطاب به خدا گفتم: « از وقتی که به من دادید سپاسگذارم» و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟» خدا لبخندی زد و گفت... «فقط اینکه بدانند من اینجا هستم» ۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱۰۱

برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۴ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)