قیصر امین پور
مرا
به چشن تولد
فرا خوانده بودند
چرا
سر از مجلس ختم
در آورده ام؟!
برچسب: ،
ادامه مطلب
مرا
به چشن تولد
فرا خوانده بودند
چرا
سر از مجلس ختم
در آورده ام؟!
در توبه مرا گفت که برگیر شرابی
ساقی تو که خود بیشتر از خلق خرابی!
این ماهی دلمرده در این برکۀ دلگیر
جز دوری آن ماه ندیده ست عذابی
من عارف دلتنگم یا زاهد دلسنگ؟
هر روز نقابی زده ام روی نقابی
یک عمر ملائک همه گشتند و ندیدند
در نامۀ اعمال من مست ثوابی
ساقی! همه بخشودۀ یک گوشۀ چشمیم
آنجا که تو باشی چه حسابی؟ چه کتابی؟
شب هنگام
آب های نقره ای اقیانوس
درخشان و شگرف
مهتاب ...
آرامگاه هزاران دریانورد عاشق را
چراغان کرده است
و پریان دریایی
در رقصی منظم و دلربا
اندام سفید و کشیدۀ خود را
در خاطره های نافرجام مردان دریا
در می آمیزند.
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر
صوفی چو تو رسم رهروان می دانی
بر مردم رند نکته بسیار مگیر
فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم
دیگر به فکر هم نفسی جز تو نیستم
عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد
وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم
بعد از چقدر این طرف و آن طرف زدن
فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم
یک آسمان اگر چه به رویم گشوده اند
من راضیم که در قفسی جز تو نیستم
حالا خیالم از تو که راحت شود، عزیز!
دیگر به فکر هیچ کسی جز تو نیستم
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ایم
آن هم به دو چیز کم بها خواسته ایم
گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم
ما آتش و نفت و بوریا خواسته ایم
آنقدر حظ می کنم «بانو» صدایم می کنی
یا که خاتون تمام قصه هایم می کنی
دست در گیسوی من با شیطنت های لبت
قند را، هم صحبتِ فنجان چایم می کنی
هر زمستان وقتی از سرما تنم یخ می زند
با تن مردانۀ خود آشنایم می کنی
تو همان غارتگر معروف آتش پاره ای
بر دلم آتش زدی، حالا رهایم می کنی؟
من دلم طاقت ندارد، قصه را پایان بده
بی وفا! امشب چه با این بوسه هایم می کنی؟
من با تو صدای عصمت هابیلم
دور از حسد و شقاوت قابیلم
پیغمبر سر نهاده بر شانۀ وحی
خنجر بکشی هزار اسماعیلم