ش.منصورزاده
دستان پلید ناکسان در کار است
سرهای بلند عاشقان بر دار است
انگار خدا هم از زمین کوچیده
ابلیس در این میانه میدان دار است
برچسب: ،
ادامه مطلب
دستان پلید ناکسان در کار است
سرهای بلند عاشقان بر دار است
انگار خدا هم از زمین کوچیده
ابلیس در این میانه میدان دار است
ساقی! قدحی که دور گلزار گذشت
مطرب! غزلی که وقت گفتار گذشت
ای هم نفس! از بهر دل زار بگو
افسانۀ آن شبی که با یار گذشت
همه چیز را
سفید کرده برف.
با تشکر از مهشید سادات به خاطر فرستادن این شعر.
آدرس وبلاگ: http://flowingriver.blogfa.com/
آنکه می را حرام می دانست
آنقدر نوشید تا نابود شد
ظاهر پاکش به درد او نخورد
ریش و پشمش در جهنم دود شد
امتحان عشق، کنکور خداست
در کلاس اولش مردود شد
بود بی مصرف ولیکن دستکم
مرد و در پای درختی کود شد
گر یک ورق از کتاب ما برخوانی
حیران ابد شوی زهی حیرانی!
گر یک نفسی به درس دل بنشینی
استادان را به درس خود بنشانی
با این بادهای هرزه نپر
به آنها نخ نده
حالا ...
بالای آن دکل
با سیمهای لخت فشار قوی
دست و پنچه نرم کن
بادبادک جوان!
خوشا بزم صفای باده نوشان
خوشا فقر و فنای ژنده پوشان
نباشد در جهان بالاتر از این
نشان بی نشانی از خموشان
شوقی که چو گل دل شکفاند عشق است
ذهنی که رموز عشق داند عشق است
مهری که تو را ز تو رهاند عشق است
لطفی که تو را بدو رساند عشق است
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جان جز سخن عشق نگوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در آن نروید هرگز