عطار نیشابوری
می نشناسد کسی زبان من و تو
بیرون ز جهان است جهان من و تو
دایم چو تو با منی و من با تو به هم
دوری ز چه افتاد میان من و تو؟!
برچسب: ،
ادامه مطلب
می نشناسد کسی زبان من و تو
بیرون ز جهان است جهان من و تو
دایم چو تو با منی و من با تو به هم
دوری ز چه افتاد میان من و تو؟!
آیین کلامت
آیینه دار دلم شد
در این قاب آیینۀ
روزگار عجوز
بی آیینی.
غمگین نبود
زبانی داشتم
زمان نداشت
گذشته می گذشت از من
تنها حال تو را می پرسیدم
و تو
حال مرا می فهمیدی.
در میکده ها در به در شاه خودم
بی طاقتم و منتظر ماه خودم
از درد جداییش به خود می پیچم
در آتشم و شعله ور از آه خودم
سهم من شد با نگاهت ساختن
دل به چشمان سیاهت باختن
من چه دورم از حضور روی تو
همچو ماه از دوریت در کاستن
بعد از این خوب و بدش باشد پای خودمان
انتخابی است که کردیم برای خودمان
این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند
غم نداریم بزرگ است خدای خودمان
بی خیال همه با فلسفه شان خوش باشند
خودمان آینه هستیم برای خودمان
ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم
دو مسافر همه در حال و هوای خودمان
احتیاجی به در و دشت نداریم اگر
رو به هم باز شود پنجره های خودمان
درد اگر هست برای دل هم می گوییم
در وجود خودمان هست دوای خودمان
دوست دارم که نفهمند بیا بعد از این
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان
توی ناودون خیالم، صدای شُرشُر بارون
نگاه خیس دل من، به خاک خشک تو گلدون
صدای جیغ درختا، زیر تازیانۀ باد
لیلی تنها تو بیابون، غرش تیشۀ فرهاد
بالهای خیس پرنده، من و تو، یه چتر بسته
جاده های بی سر و ته، بوی خاک، پاهای خسته
رو درخت یه یادگاری، یه سکوت، یه بغض مونده
یه نگاه خالی و سرد، یه بغل شعر نخونده
پیچیده عطر تن تو، تو فضای خیس کوچه
گل عشقمون دوباره، توی دستای تو پوچه
گرمی قطرۀ بارون، بیشتر از حضور سردت
غصه هام همیشگی شد، من شدم وارث دردت
از صدای وحشی رعد، به خودم میام تو بارون
می بینم که خیس خیسم، ایستادم توی خیابون
باید بروم سراغ شیشه های همسایه
شیشه های خانۀ خودمان دیگر کفاف نمی دهند
بس که ها کرده ام
و رویشان قلب کشیده ام
فقط قول بده
زودتر بیایی
پیش از آنکه شیشه های همسایه ها هم
دیگر ...
جایی برای قلب من نداشته باشند!