در خیالات بکر هر مردی
می خرامد زنی
به شیرینی تمام کندوهای جهان
با قدم هایی از جنس بارش بهاران
زنی که شبیه کسی نیست
آرزویی محو و رویایی
که تمامی مردان گذشته و اکنون و آینده
آن را با خود
به گور برده و خواهند برد.
آن نیست که نام هر که سرور باشد
در فضل و هنر بر همگان سر باشد
دنیا به ترازوی شباهت دارد
بالا برود هر که سبک تر باشد
آرزو دارم اگر گل نیستم خاری نباشم
باربردار ار ز دوشی نیستم باری نباشم
گر نگشتم دوست با صاحبدلی دشمن نگردم
بوستان بهر خلیل ار نیستم ناری نباشم
نیست گر در آستینم دست بهر دستگیری
باری اندر آستین این و آن ماری نباشم
گر نباشم رحمتی بر خلق، زحمت هم نگردم
ابر آسا ظلمت افزای شب تاری نباشم
نیست باکی گر نباشم رونق بازار دانش
لیک بازار سفاهت را خریداری نباشم
همچو خواب آلودگان، مستانه گر ره می سپارم
ناسپاس از رهنمایی های هشیاری نباشم
من شعر از اندوه ازل می خوانم
اسرار مگوی لحظه را می دانم
پی بردم از آغاز به تنهایی خویش
آن قصۀ نانوشته را می مانم
ما دو پیرهن بودیم
بر یک بند
یکی را باد برد
دیگری را باران
هر روز
خیس می کند.
نه در خیال خزانم
نه در هوای بهار
کنار این آتش
نشسته ام که شبی را به روز آرم و بس
چنان که کندۀ مرده
چنان که هیزم محض.
دلم مثل ساختمان نیمه کارۀ میدان انقلاب
در سرمای بهمن پنجاه و هفت
از آدم ها
پر است.