از این تلخ تر که من
شراب کهنه ای باشم
پشت تنهایی رف؟
از این تلخ تر که سرنکشی
حتی جرعه ای از مرا؟
من این کهنگی تلخ بی تو را چه کنم؟
تا کی بهار باشی و پاییز بشمری؟
با باد، برگ های گلاویز بشمری؟
ای سرو سربلند، تو بر شانه ات چقدر
گنجشک های از گله لبریز بشمری؟
من بال و پر شکسته ام، از من بدون تو
چیزی نمانده است که ناچیز بشمری
شاید تو نیز عشق درخت و پرنده را
یک ماجرای تلخ و غم انگیز بشمری
اما مرا به یاد تو حتماً می آورد
هر جوجه ای که آخر پاییز بشمری
تو مهتابی، نسیم آشنایی
دلم در سینه می لرزد، کجایی
تو را چون آرزوها دوست دارم
چنان تصویر رویایی طلایی
شب آمد
دیر هنگام
دستان خالی اش سر به زیر داشت
مادر پرسید: کار ...
... نشد
در چشمان پدر
کربلایی اندوه بود.
توان گفتن آن راز جاودانی نیست!
تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست!
پر از هراس و امیدم، که هیچ حادثه ای
شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست
ز دست عشق به جز خیر برنمی آید
وگرنه پاسخ دشنام، مهربانی نیست!
درخت ها به من آموختند: فاصله ای
میان عشق زمینی و آسمانی نیست
به روی آینۀ پر غبار من بنویس:
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست
هی مگو که قار قار می کند!
تو زبان زاغ را نخوانده ای
عاشق است و یار یار می کند.
قطره آبی که از ریشه تا شاخه را پیمود
اینک نشسته بر لب ماهرویی
که شوخ و سرخوش
سیبی رسیده را به دندان می گیرد
از خاک تیره بالا خواهم رفت.
نیلوفری که
روی مرداب را پوشانده است
انتقام تمام گل های لگد شده را می گیرد.
من حرف های دلم را
به گوش قاصدکی زمزمه کردم
که از حوالی نگاه تو
عبور می کرد.