چقدر تنهاست
شاعری که عاشقانه هاش
دست به دست می روند
به دست تو اما ...
نمی رسند!
حافظ پی عشق است چه مسجد چه کنشت
خیام، رخ یار و بهار و لب کشت
ما نیز نهیم پای دل بر سر عقل
باشد که رویم از این جهنم به بهشت
کیستی که من
این گونه به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم
کلید خانه ام را
در دستت می گذارم
نان شادی هایم را
با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب می روم؟
کیستی که من
اینگونه به جد
در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم؟
به دریا شکوه بردم از شب دشت
و زین عمری که تلخ تلخ بگذشت
به هر موجی که می گفتم غم خویش
سری می زد به سنگ و باز می گشت
با تشکر از بهاران برای فرستادن این دوبیتی.
زندانی
با خودش حرف می زند
زندانبان با خودش
هر دو به گلی فکر می کنند
که مشغول شکافتن دیوار است.
گاهی لازم است نقشه را
از وسط تا بزنم
آذربایجان بیفتد روی خلیج
فارسی تبریز خوب شود و
بندر، لزگی برقصد
گاهی هم نقشه را باید
از شرق به غرب تا بزنم
خراسان را بفرستم به پابوس آهوان کردستان
اما حرف های من باد هواست
از پنجره وارد می شود
نقشه را می کند از روی دیوار اتاق
می اندازد داخل جوی کوچه
آب از سر وطنم می گذرد.
تو یک گلّه درد بودی
شبیه مرد
که از روی تمامیّتم
رد شدی.
ما را که خماریم به کافور انداز
در شط شراب و جوی انگور انداز
ما لنگه به لنگه ایم ای مرگ بیا
از پا درمان بیاور و دور انداز