رضا کاظمی
چه بی اقبال من!
درست شبی به ضیافت ماه رفته بودم
که تو
با چشم هایی پر از ستاره
آمده ، باریده ، رفته بودی.
برچسب: ،
ادامه مطلب
چه بی اقبال من!
درست شبی به ضیافت ماه رفته بودم
که تو
با چشم هایی پر از ستاره
آمده ، باریده ، رفته بودی.
من در شب تیره غیرت فانوسم
با لهجۀ تبدار جنون مأنوسم
چون تیغ که در دامن خون می رقصد
یک روز لب حادثه را می بوسم
در جنوب دور
امسال پاییز زود رسیده است
در شن و آفتاب و دریا
گام می نهم
میان درختان، با سیب هایی شیرین تر از عسل
قدم می گذارم
شب هنگام آسمان بر جادۀ داغ و خاک آلوده افتاده
در ستارگان پا می نهم
ستاره ها را، سیب را، خورشید را
شن را و دریا را بهتر می شناسم
و ناگاه
با دریا، شن، خورشید، سیب و ستاره
یگانه می شوم.
خدایا ...
مدتیست از آبی یکدست
دورم
مرا به خانۀ ابرها بفرست
تا با آنها
یک دل سیر
گریه کنم.
می خواهم از همۀ بیابان ها برگردم
از همۀ بیابان ها
تا شعری بنویسم برای کسی
که دلش را در بیابان ها
گم کرده است.
بهانه ای می خواستم
تا یادم بیاید برای دلتنگ بودن
چه استعداد غم انگیزی دارم
بهانه ای ...
تا شعر تازه ای بنویسم
و بدانم برای زمستان امسال هم چیزی دارم.
این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد ...