منوچهر بلیده
هیچ شاعری عاشق نیست
زن ها فقط
سوژه های خوبی هستند
مثل عکاسی که
از صحنۀ تصادف عکس می گیرد.
برچسب: ،
ادامه مطلب
هیچ شاعری عاشق نیست
زن ها فقط
سوژه های خوبی هستند
مثل عکاسی که
از صحنۀ تصادف عکس می گیرد.
آب از سرم و کار گذشت از کارم
پیوسته به دست و پا زدن ناچارم
این شعر مرا به سیم آخر زده است
باید که خودم را به لبت بسپارم
ای ابر دل گرفتۀ بی آسمان بیا
باران بی ملاحظۀ ناگهان بیا
چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر
ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا
مگذار با خبر شود از مقصدت کسی
حتی به سوی میکده وقت اذان بیا
شهرت در این مقام به گمنام بودن است
از من نشان بپرس ولی بی نشان بیا
ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن
بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا
قلب مرا هنوز به یغما نبرده ای
ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا
نه چتر با خود داشت
نه روزنامه
نه چمدان
عاشقش شدم
از کجا می دانستم مسافر است؟!
دمی به باغ نرفتیم تا بهار گذشت
ز عشق خاطره ای ماند و چون غبار گذشت
هنوز چشم به راهم که باز می گردی
تمام زندگی من در انتظار گذشت
پس از تو زمزمۀ عاشقانه شد خاموش
و لحظه ها همه با چشم اشکبار گذشت
دلم چو کلبۀ متروک و سرد، خالی ماند
چها که بر سر این باغ بی بهار گذشت
طنین گریۀ من در سکوت می پیچد
مرا پناه بده، کار من ز کار گذشت
ترسم از این است که یک شب
بخواهی به خوابم بیایی و من
همچنان به یادت
بیدار نشسته باشم.
باید کمک کنی کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پل های امن پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند
گل های قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشۀ سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ حرف مفت، سرم را شکسته اند
هم چهرۀ مهتاب تو را می دیدم
هم ناب تر از ناب تو را می دیدم
هر روز من خسته به عشقت شب شد
ای کاش که در خواب تو را می دیدم
از قلّه های عمر، یکی
این آرزوی محال
که چالۀ گونه ات را
با بوسه ای پر کنم.