محمد کلانتری
کنار چشمه، پای بید مجنون
نشسته دختری با موی افشون
پریشون دید حال شاعر و داد
به دست باد گیسوی پریشون
برچسب: ،
ادامه مطلب
کنار چشمه، پای بید مجنون
نشسته دختری با موی افشون
پریشون دید حال شاعر و داد
به دست باد گیسوی پریشون
اما نه آنقدر
که ابرها را کنار بزنم
و سر از کار خدا در بیاورم.
از قهر تو شاهین قدر پر ریزد
وز هیبت تو شیر قضا بگریزد
ماند به تو کوه اگر به رفتار آید
دریا به تو می ماند اگر برخیزد
بیچاره آب...
بیچاره آب...
که اگر آن روز بر لبهای تو بوسه می زد
این گونه بی آبرو نمی شد،
تا ابد ...
روز قیامت بود شاید
روزی که از آب هم آبرو رفت
و هزار و سیصد و هفتاد و دو سال است
که ما...
محزون و بیقرار
در جهنم یاد لبهای تشنۀ تو می سوزیم.
ابرها،
نامههای مچالۀ منند
که بغضهایم را
در آنها می نویسم
و به دست باد می سپارم
تا برایت بخواندش.
قرنهاست که عاشق منشی موزهام
و دستم را به سویش دراز کردهام
او فکر میکند من فقط مجسمۀ یک فرمانده ام
که دستش اتفاقی رو به میز اوست
و دارد فرمان جنگ میدهد.
ماییم به غمناکی خود شاد شده
بل از غم و شادی همه آزاد شده
خاکیست وجود ما که در راه فنا
گشته همه گرد و گرد بر باد شده
زمان دست توست...
زمین دست توست...
دنیا متلاطم می شود،
وقتی دست روی دست می گذاری.
اصلاً به خورشید اعتباری نیست
روزی اگر هُرم نفسهایت نباشد،
یک عصر یخبندان تازه میشود آغاز.