تو مهربانتر از آنی که فکر می کردم
درست مثل همانی که فکر می کردم
شبیهِ ... ساده بگویم کسی شبیهت نیست
هنوز هم تو چنانی که فکر می کردم
تو جان شعر منی و جهان چشمانم
مباد بی تو جهانی که فکر می کردم
تمام دلخوشی لحظه های من از توست
تو آنِ آنِ زمانی که فکر می کردم
درست مثل همانی که در پی ات بودم
درست مثل همانی که فکر می کردم
تنهایی
در میان تن ها
حکایت غریبی ست
اینکه هر چه بگردی
حتی خودت را هم نیابی
تا به کلامی
یا به فنجانی چای مهمان کنی
نمی دانم ...
شاید تنهایی ما
در جای دیگری پایان می پذیرد.
بگیر از من این هر دو فرمانده را
«دل عاشق» و «عقل درمانده» را
اگر عشق با ماست، این عقل چیست؟
بکُش! هم پدر هم پدرخوانده را
تو کاری کن ای مرگ! اکنون که خلق
نخواهند مهمان ناخوانده را
در آغوش خود بار دیگر بگیر
من این موج از هر طرف رانده را
شب عاشقی رفت و گم کرده ام
در شیشۀ عطر وامانده را
صدای صبح
خروس معرکه را روی بام آورد
و عشق
روی بلندی به رقص برخاست
و دست شاخۀ نارنج
به دست باد گره خورد
حیات
سمت بهشت خدا
قدم برداشت.
ز جاده های خطر بوی یال می آید
کسی از آن سوی مرز محال می آید
صدای کیست خدایا درست می شنوم؟
دوباره بوی صدای بلال می آید
ز بس فرشته به تشییع لاله آمد و رفت
صدای مبهم برخورد بال می آید
مپرس از دل خود «لاله ها چرا رفتند؟»
که بوی کافری از این سؤال می آید
بیا و راست بگو، چیست مذهبت ای عشق
که خون لاله به چشمت حلال می آید؟
به لحظه لحظۀ این روزهای سرخ قسم
که بوی سبزترین فصل سال می آید
بر این سنگ
یا چیزی ننویسید
یا فقط بنویسید:
گیاهی دلواپس
که همۀ بره ها را گم کرده بود.
تو ماه بودی
این را می شد از مردانی فهمید
که وقت آمدنت
تمیز کردن پنجره ها را بهانه می کردند
و زنانی که
به قهر از خانه می رفتند.