شمس مغربی
ای چشم تو را هزار میخانه نشین
تا کی باشد چو شمع هر خانه نشین؟
آنجا که جمال تو فروزان گردد
خورشید شود چو بوم ویرانه نشین
برچسب: ،
ادامه مطلب
ای چشم تو را هزار میخانه نشین
تا کی باشد چو شمع هر خانه نشین؟
آنجا که جمال تو فروزان گردد
خورشید شود چو بوم ویرانه نشین
پیمانه ندیده را چه از خم گفتن؟
از مستی و شوق و از تلاطم گفتن؟
در حسرت آنم شود از پنجره ها
از عشق دو آیه ای به مردم گفتن
گر تیغ اجل مرا کند بی سر و جان
در حُسن برآیم ز زمین صد چندان
از خاک چو جمله دانه ها می روید
هم دانۀ آدمی بروید می دان
ای فیض لبت چون می صد سالۀ سرخ
در عشق تو از چشم روان ژالۀ سرخ
بس ابر غمت به خاک دل خون بارید
روییده به دشت سینه ام لالۀ سرخ
الفبای درد از لبم می ترواد
نه شبنم که خون از شبم می ترواد
سه حرف است مضمون سی پارۀ دل
الف، لام، میم از لبم می ترواد
چنان گرم هذیان عشقم که آتش
به جای عرق از تبم می تراود
ز دل بر لبم تا دعایی برآید
اجابت ز هر یا ربم می ترواد
ز دین ریا بی نیازم بنازم
به کفری که از مذهبم می تراود
با تشکر از دوست گرامی لیلا مهذب به خاطر فرستادن این شعر.
گر به من عمر دهد فرصتی ای باده خوران
به خدا میکده ای بهر شما خواهم کرد
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم
خون صد شیخ به یک مست روا خواهم کرد
آنقدر خرقه و سجاده بگیرم از شیخ
فرش این میکده ها را ز عبا خواهم کرد
زاهدا کوری چشم تو و شیخان دگر
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
از گردش چرخ بی خرد می ترسم
در هر حالی ز نیک و بد می ترسم
زان روی که بر کس اعتمادی بنماند
از همرهی سایۀ خود می ترسم
دل همچو کبوتر است و شاهد، باز است
تا ظن نبری که شیخ شاهدباز است
در شاهد اگر به چشم معنی نگری
بر تو درِ حق ز روی شاهد باز است
شاهد: زن زیبا روی