وحید عمرانی
امشب به کشفی بزرگ دست یافته ام
از این به بعد
هر گاه دلتنگت شدم
با وجود این همه دوری
بیدرنگ ...
آرام و ساده
در مقابل آیینه خواهم ایستاد
و به چشم های خود نگاه خواهم کرد.
برچسب: ،
ادامه مطلب
امشب به کشفی بزرگ دست یافته ام
از این به بعد
هر گاه دلتنگت شدم
با وجود این همه دوری
بیدرنگ ...
آرام و ساده
در مقابل آیینه خواهم ایستاد
و به چشم های خود نگاه خواهم کرد.
شب نیست که از غمت دلم جوش نکرد
وز بهر تو زهرِ اندُهی نوش نکرد
ای جانِ جهان هیچ نیاوردی یاد
آن را که تو را هیچ فراموش نکرد
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم خاکسترم آتش گرفت
چشم وا کردم سکوتم آب شد
چشم بستم بسترم آتش گرفت
در زدم کس این قفس را وا نکرد
پر زدم بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دست هایم دفترم آتش گرفت
ما هیچ وقت به هم نمی رسیم
همیشه سوزنبانی هست
که به وقت رسیدنمان
خط ها را عوض کند.
شیرین دهنی که از لبش جان می ریخت
کفرش ز سر زلف پریشان می ریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهی بر سر ایمان می ریخت
یلدا هم دختر لجبازیست!
هر چه التماس کردم
باز هم کوتاه نیامد
و یک دقیقه
به نبودنت اضافه کرد!
محراب سجود خویشتن باید بود
معراج صعود خویشتن باید بود
بر گرد حریم خویشتن باید گشت
معمار وجود خویشتن باید بود