نیما هوشمند
این روزها آنقدر تنهایم
که آغوشم تار عنکبوت بسته
هر روز
چشمانم را واکس می زنم
شاید برق نگاهم کسی را بگیرد.
با تشکر از شمیم زمانی عزیز به خاطر فرستادن این شعر.
برچسب: ،
ادامه مطلب
این روزها آنقدر تنهایم
که آغوشم تار عنکبوت بسته
هر روز
چشمانم را واکس می زنم
شاید برق نگاهم کسی را بگیرد.
با تشکر از شمیم زمانی عزیز به خاطر فرستادن این شعر.
آرام تر از برگ در پاییز رفتند
با جامه ای خونین غرور آمیز رفتند
دیگر رها شد جانشان از بی کسی ها
از شوق دیدار کسی لبریز رفتند
سالهاست به تو فکر نمی کنم
چسبیده ام به این زندگی لعنتی
به زنی که در من مادر شده
و مردی که تو نیست
طعم اولین دیدارمان یادم نیست
طعم سرمایی که آتش مان را تندتر می کرد
و طعم تو
سالهاست من، من نیستم
من شعرم
شعری برای روزهای سمعک
روزهای دندان مصنوعی
و روزهای آلزایمر
باید بنویسم
تا سالها بعد یادم نرود
زمستانهای همدان
چه به روز استخوان هایم آورد.
آدم های دیار من
پاییز را دوست دارند
پاییز ...
زمستانی است که تب کرده
تابستانی است که لرز کرده
بغضی است که رسوب کرده
حرفی است که سکوت کرده
من ...
سکوت رسوب کرده
در تب و لرز پاییز را می پرستم
پاییز ...
عروس تمام فصل های زندگی است
یادم باشد
پاییز که رسید
له نکنم
برگ هایی را که روزی هزاران بار
نفس ارزانی ام می کردند.
در کار جهان کسی که اندیشه کند
در هر دو جهان بی خردی پیشه کند
از شیشه فرو ریز می دیوانه
تا عقل مرا چو دیو در شیشه کند
گرگ ها خورشید را خورده اند
و لاشۀ سرخی را
که گوشۀ آسمان افتاده
کم کم به پشت کوه ها خواهند کشید.
باید باور کنیم
تنهایی ...
تلخ ترین بلای بودن نیست ،
چیزهای بدتری هم هست ،
روزهای خسته ای ...
که در خلوت خانه پیر می شوی
و سال هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است
تازه ...
تازه پی می بریم
که تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست ،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
دیر آمدن!
با تشکر از سرکار خانم مریم محمدیان برای فرستادن این شعر.
آدرس وبلاگ: http://shriek.persianblog.ir/