شیما اکبری
از خنده هایم که بگذری به قناری کوچکی خواهی رسید که سالهاست ... در گلویم کز کرده است.
برچسب: ،
ادامه مطلب
از خنده هایم که بگذری به قناری کوچکی خواهی رسید که سالهاست ... در گلویم کز کرده است.
رازی بی پایان است
از آنسان که
چیزی بیش از خود برای توضیح ندارد.
ویراستار
تمام جمع هایم را جدا نوشت؛
آدمها
اینها
آنها
چشمها
دستها
و گفت :
فقط «قلبها» میتوانند
به هم چسبیده باشند.
دل پاییزیم را برگ و بر نیست
به جز مشتی ز خوناب جگر نیست
دلم را حفظ باید کرد یاران
دل من یک دوبیتی بیشتر نیست
مساحت خلوتم را
پر کن
فرقی نمیکند
عمودی یا افقی
همینکه ضلعی
از چهاردیواری ام
باشی
کافیست.هیچ ناوی همچون کتاب
نمی تواند ما را به دیار دور دست ببرد
و هیچ سمندی، مانند برگی از شعری سرخوشانه
این سیر و سفری است با وسیله ای رایگان
بهر تنگدستان
وه که چه کم بهاست
ارابۀ حامل روح انسان!
سیم های تلگرافی را که ...
که این همه خوش خبرند!
ای که عکست درون چشم من است / در نگاهم دَمی نمی خوانی
برق عشقی به روشنایی روز / در کنارم کمی نمی مانی
می کُشد آخرم غم اینکه / دوستت دارم و نمی دانی