وحید عمرانی
می گذرد ...
مانند چوبۀ تیر جنگاوری کارآزموده
از تمامی زره های سخت بی تفاوتی
نگاهی از سر محبت.
برچسب: ،
ادامه مطلب
می گذرد ...
مانند چوبۀ تیر جنگاوری کارآزموده
از تمامی زره های سخت بی تفاوتی
نگاهی از سر محبت.
ای شکوه بی کران اندوه من!
آسماندریای جنگلکوه من!
گم شدی ای نیمۀ سیب دلم
ای منِ من! ای تمامِ روح من!
ای تو لنگرگاه تسکینِ دلم
ساحل من، کشتی من! نوح من!
قدر اندوه دل ما را بدان
قدر روح خسته و مجروح من
هر چه شد انبوه تر گیسوی تو
می شود اندوه تر اندوه من!
چشم های بسته، بازترند
و پلک، پرده ای ست
که منظره را عمیق تر می کند
بگذار رودخانه از تو بگذرد
و سنگ هاش در خستگی ات ته نشین شوند
بگذار بخشی زنده از مرگ باشی
و ریشه ها به اعماقت اعتماد کنند
جنگل،
تنها یک درخت است
که در هزاران شکل
از خاک گریخته است.
جز تشنگی تو هوسم می نکند
می میرم و سیراب کسم می نکند
چه حیله کنم که هر نفس صد دریا
می نوشم و می خورم بسم می نکند
به ایوان پر از مهتابت آمدم
به خوابت آمدم
در باغ های خوابت
حوضی بلور دیدم
فواره ای در آن آواز می خواند
یک خوشه نور چیدم
کنار آن حوض آواز
مردی دیدم که چهره اش روشن بود
مردی که در شیدایی
خیلی شبیه من بود.
آن کس که تو را تاج جهانبانی داد
ما را همه اسباب پریشانی داد
پوشاند لباس، هر که را عیبی دید
بی عیبان را لباس عریانی داد
دنیا ...
جای خوبی برای شاعر شدن نیست
این بار که برگردم
درخت می شوم.
مشکل اصلی من
با نقد و نقادی این است:
هر گاه شعری را با رنگ سیاه نوشته ام
گفته اند:
اقتباسی ست از چشم های تو!
شاعری که نشانی ات را نداشت
شعرهایش را
به پیراهن باد سنجاق کرده است
کاش امشب
پنجرۀ اتاقت
باز مانده باشد!