جواد کلیدری
پرنده در این سوی مرز خانه دارد
اما برای یافتن غذا
از سیم خاردار می گذرد
پرنده مرز نمی شناسد
قانون را نادیده می گیرد در قرن بیستم
هنگام عصر بال می زند به عشق جوجه هایش
و کشته نمی شود.
برچسب: ،
ادامه مطلب
پرنده در این سوی مرز خانه دارد
اما برای یافتن غذا
از سیم خاردار می گذرد
پرنده مرز نمی شناسد
قانون را نادیده می گیرد در قرن بیستم
هنگام عصر بال می زند به عشق جوجه هایش
و کشته نمی شود.
زیر لباسهامان
به یک اندازه گُر می گیرد
تو کم می آوری
یقۀ پیراهنت باز می شود
و آستین هایت کوتاه می آیند
اما من
با زنانگی ام کنار می آیم
تا تو
مردانگی ات گُر نگیرد
و دلت مرا نخواهد
شاید خدا نمی داند
روسری های من
برای اتفاقات بزرگ
کوچکند.
گناه پدرم آدم را فراموش می کنم
بیچاره حق داشت
من هم تاب مقاومت ندارم
پیش وسوسۀ سیب!
ببین عشق صدف با او چه ها کرد
دلش را از کف دریا جدا کرد
کنار ساحل آمد ساکت و سرد
نهنگ عاشقی خود را فنا کرد!
پریشان گیسوانت می شود
تو ...
پریشان می کنی
گیسوانت را
به خاطرم.
تا با شراب چشم تو
بیخود شوم از خود
در این شب مدام
که هیچش کرانه نیست.
دستهای خیال من،
تصویر تو را می کشند
و اکنون
در کوچه ای پرسه می زنم
که کودکی ام را
به امروز رسانده است.
نزدیک به دم صبح
یک بغض خواهد شکست
بالشم می فهمد اشکم را.