مولانا
می آمد یار، مست و تنها تنها
پا نرگس پر خمار، رعنا رعنا
جَستم که یکی بوسه ستانم ز لبش
فریاد برآورد که یغما یغما
برچسب: ،
ادامه مطلب
می آمد یار، مست و تنها تنها
پا نرگس پر خمار، رعنا رعنا
جَستم که یکی بوسه ستانم ز لبش
فریاد برآورد که یغما یغما
بعد از تو ای طراوت بی پایان، تقویم من بهار نمی خواهد
بر روز و ماه و سال می آشوبد، خود را در این حصار نمی خواهد
این روزها که روح من آشفته است، دارد فقط به دور تو می گردد
این مرد هیچ وقت مسیرش را، بیرون از این مدار نمی خواهد
پاییز را پر از هیجان کردی، با سیب های قرمز زنبیلت
این کودک جنون زده بعد از این پاییزها انار نمی خواهد
گفتند: هر چه آهو مال تو، مال تو هر چه آهو ... غیر از این
این ببر حرف زور نمی فهمد، غیر از همین شکار نمی خواهد
در شعرهات سوز «بنان» داری، در خواندنت صدای «قمر» جاری
البته یک تفاوت کوچک هست، همراهی سه تار نمی خواهد
باید قبول داشته باشی، حرف؛ سرمایۀ همیشۀ یک مرد است
می خواهدت درنگ نکن چون مرد، یک چیز را دو بار نمی خواهد
کفش تنگ
بهانه بود
قدم هایت به لکنت افتاده بودند
از شوقِ رسیدن.
سنگ است که عمق درّه را می داند
ریشه است که زخم ارّه را می داند
یک روز تمام گلّه را خواهد خورد
گرگی که زبان برّه را می داند
پاییز است
میان مهر و آبان پلی می زنم
تا تو
مهربانِ من باشی.
و عمر، شیشۀ عطر است پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند
مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند
طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند
مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریادرس نمی ماند
من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچکس نمی ماند
ای شرمزده غنچۀ مستور از تو
حیران و خجل نرگس مخمور از تو
گل با تو برابری کجا یارد کرد؟
کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو