کریمی مشاور بیمه کریمی مشاور بیمه .

کریمی مشاور بیمه

داستان کوتاه آموزنده

در یکی از شب‌های زمستان رفتگری را دیدم که مشغول جارو کردن خیابان بود و من پس از اینکه ماشین را پارک کردم، به دلم افتاد که پولی هم به او بدهم. اول کمی دو دل بودم و تنبلی کردم، اما سرانجام پول را برداشتم و خیلی محترمانه و دوستانه به طرفش گرفتم، خیلی هم احساس خوب بودن می‌کردم و در عوالم فرشته‌ها سیر می‌کردم(!!) اما دیدم که به سختی تلاش دارد دستکشش را که به دستش هم چسبیده بود، در بیاورد و بعد پول را بگیرد. اصرار کردم که چرا با دستکش پول را نمی گیری گفت: «بی ادبی می‌شود، این دست خداست که به من پول می‌دهد».



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۰ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتما تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟ بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت: من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند. یکی دیگر گفت: شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد. هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید: این دست چه کسی است، داگلاس؟ داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد: خانم معلم، این دست شماست. معلم به یاد آورد؛ از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۱:۵۹ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود. فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده! مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد. فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد. عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هُل داد مبادا که تار پاره شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد. فرشته گفت: افسوس! خودخواهی و تنها به فکر خود بودن، همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۱:۵۹ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه اموزنده

روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق، یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا می کند. او که می داند سانسورچی ها همه نامه هارا می خوانند، به دوستانش می گوید: بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگرنامه یی که از طرف من دریافت می کنید با مرکب آبی معمولی نوشته شده باشد، بدانید هر چه نوشته ام درست است. اگر با مرکب قرمز نوشته شده باشد، سراپا دروغ است. یک ماه بعد دوستانش اولین نامه را دریافت می کنند که در آن با مرکب آبی نوشته شده است: اینجا همه چیز عالی است؛ مغازه ها پر، غذا فراوان، آپارتمان ها بزرگ و گرم و نرم، سینماها فیلم های غربی نمایش می دهند؛ تنها چیزی که نمی توان پیدا کرد مرکب قرمز است.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۱:۵۸ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

مردی شبی به خانه همسایه در آمد. قضا را صاحب خانه مهمان داشت و سفره شام را تازه گسترده بودند. مرد را به ادب تعارف کرد که نان و پنیری آماده است. اکنون که به فقیرنوازی آمده ای پیش آی و با ما هم کاسه شو. مرد گفت: گوارای جانتان باد که من لحظه ای پیش شام خورده ام. میهمانان یک صدا گفتند: لقمه از گلوی ما پایین نمی رود که سرگرم تافتن تنور شکم باشیم و شما تماشاچی. مرد گفت: حال که چنین است، سمعا و طاعتا! من نیز به مرافقت با شما مزمزه ای می کنم. پس پیش خزید. بر مسلط ترین نقطه سفره مستقر شد، آستین برزد و ایغاری (یورش و شبیخون) کرد که در چشم بر هم زدنی نه از نانپاره چیزی در سفره به جا ماند نه از نانخورش. و چون سفره برچیده شد، تحکیم ایمان مهمانان حیران را که گرسنه و حسرت زده برجا نهاده بود در باب این عقیده شریفه که « رزق مخلوق با روزی رسان است » موعظتی تمام به میان آورد. چون برخاستند صاحبخانه مرد را گفت: ای پیشوای دین و ای مبلغ کتاب مبین! روی ما گنهکاران سیاه باد اگر در آنچه گفتی اندکی شک داشته باشیم. اما برای آنکه همگان از درخت عدالت خداوندی به یکسان برخورند و شیطان لعین فرصت نیاورد که در این باب شکی به دل های بندگان خدا راه دهد، از این پس شامت را در خانه ی مومنان بخور و مزمزه ات را به خانه ی کافران حربی ببر.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۱:۵۸ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

کودکی از خدا پرسید: خوشبختی را کجا می توان یافت؟ خدا گفت: آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم. با خود فکر کرد و فکر کرد و گفت: اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم. خداوند به او داد. گفت: اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم. خداوند به او داد. اگر ..... اگر ....... و اگر........ اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود. از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم. خداوند گفت: باز هم بخواه! گفت: چه بخواهم هر انچه را که هست دارم. گفت: بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی... و او دوست داشت و کمک کرد، و در کمال تعجب، دید لبخندی را که بر لبها می نشیند، و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد. رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاست در نگاه و لبخند دیگران.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۱:۵۸ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

خانوم از مسافرت برگشت، اومد خونه دید شوهرش با زن زیبایی...بهش خیانت کرده و خوابیده، رنگ از روش پرید و داد زد: مرتیکه بی‌ وجدان. چطور جرات میکنی‌ با زن نجیب و وفادار، و با مادر بچه‌هات یه هم چین کاری بکنی‌. من دارم میرم و دیگه نمی‌خوام ببینمت. همین الانه طلاقم رو می‌خوام. شوهر با التماس گفت: عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی‌ شد و بعد هر کاری خواستی‌ بکن. خانومه گریه کنون گفت: باشه ولی‌ این آخرین حرفیه که به من میزنی. شوهر گفت: ببین عزیزم. من داشتم سوار ماشین می شدم که بیام خونه. این خانوم جوون ایستاده بود و از من خواست که برسونمش. به نظرم خیلی‌ افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم. متوجه شدم که خیلی‌ لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت که مدتهاست که چیزی نخورده. از سر دلرحمی آوردمش خونه و غذای‌ اون شبو که برای تو درست کردم و نخوردی، گرم کردم و بهش دادم، که دو لُپّه همه را خورد. دیدم که خیلی‌ کثیفه و لباسش پاره پوره است. پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت. فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که تنگت شده بود و دیگه نمی پوشیدی بهش دادم. اون شورتی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچ وقت نپوشیدی و گفتی‌ که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم. اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچ وقت نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم. بعد اون پوتینی که کلی‌ پولش را دادی ولی‌ هیچ وقت نپوشیدی چون یکی‌ از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه. شوهر یه کم مکث کرد و گفت: نمی‌دونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد. بعد همینطور که داشت به طرف در می رفت گفت. می بخشید آقا، چیز دیگه‌ای هست که خانومتون اصلا استفاده نمیکنه؟



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۱:۵۷ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

وقتی ناصر الدین شاه دستگاه تلگراف را به ایران آورد و در تهران نخستین تلگرافخانه افتتاح شد مردم به این دستگاه تازه بی‌اعتماد بودند، برای همین، سلطان صاحبقران اجازه داد که مردم چند روزی پیام‌های خود را رایگان به شهر‌های دیگر بفرستند. وزیر تلگراف استدلال کرده بود که ایرانی‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید: «مفت باشد، کوفت باشد.» یعنی هر چه که مفت باشد مردم از آن استقبال می‌کنند. همین‌طور هم شد. مردم کم کم و با ترس برای فرستادن پیام‌هایشان راهی تلگرافخانه شدند. دولت وقت، چند روزی را به این منوال گذراند و وقتی که تلگرافخانه جا افتاد و دیگر کسی تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نکرد، مخبر‌الدوله دستور داد بر سر در تلگرافخانه نوشتند: «از امروز حرف مفت قبول نمی شود». حرف مفت از آن زمان به زبان فارسی راه پیدا کرد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۱:۵۷ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

سارا با قیافه ای در هم کنار مادرش روی نیمکت پارک نشسته بود و با حسرت به دختری که روی نیمکت رو به رو نشسته بود نگاه می کرد. صورت بزک کرده دختر به نظرش خیلی زیبا آمد. با حسرت با خود گفت: چی می شد که من جای این دختر بودم یا حداقل ذره ای از زیبایی و قیافه او را داشتم. دختر زیر چشمی نگاهی به سارا انداخت. او حاضر بود تمام زندگیش را بدهد تا بتواند دوباره یک لحظه مثل سارا در کنار مادرش بنشیند و مثل حالا از فرار پشیمان نباشد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۱:۵۶ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

درخت انار رویید. لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد. عشق تنها غذای درخت شد و گلهایی داد. گل ها انار شدند. هر اناری در دلش هزاران دانه انار داشت. دانه ها عاشق شدند و توی انار جا نمی شدند. انار ترک برداشت. خون روی دست لیلی چکید. معشوق انار ترک خورده را چید و مجنون به لیلی رسید. خدا گفت: راز رسیدن به معشوق فقط همین بود. کافی است انار دلت ترک بخورد. خون عشق در رگهایت جاری شود. روح تنها با عشق زنده است. سعدی ار عشق نتازد چه کند ملک وجود حیف باشد که همه عمر به باطل برود



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۱:۵۶ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)