سوگند به جز پیر خرابات دگر دادگری نیست
گفتی که *نگاهی نگران پشت دری نیست * برخیز که این قافله را هم گذری ...
برچسب: ،
ادامه مطلب
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
متأسفانه شرایط روحیم طوری نیست که بتونم وبلاگ نویسی رو ادامه بدم.
حتی اگه نوشته های اون وبلاگ، یک سری "شعرهای ناب" باشند!
شعر همیشه برای من نقش مُسکّن داشت؛
تنها دارویی بود که می تونست برای لحظاتی حالم رو خوب کنه.
پس وبلاگ شعر ساختم تا خوب بشه حالم ... شاید برای لحظاتی ... همینش هم غنیمت بود.
ولی نشد. انگار تأثیرش رو از دست داده ... مثل همه ی مُسکّن های دیگه!
خسته ام ... خیلی خسته.
برای خودم متأسفم که اینقدر زود جا زدم؛
و متأسفم واسه این زندگی احمقانه ای که دارم!
شاید برگردم با یه وبلاگ دیگه ... شایدم نه ... نمیدونم ... واقعاً نمیدونم. باید ببینم چی پیش میاد.
منو ببخشید به خاطر اینکه یه مدّت با "شعرهای ناب" سرکارتون گذاشتم.
نمیگم برام دعا کنید که دیگه امیدی به معجزه ی دعا ندارم.
به قول حافظ: عمری ست که عمرم همه در کار دعا رفت ...
خدانگهدار!
دلبسته به سکّه های قلّک بودیم
دنبال بهانه های کوچک بودیم
رؤیای بزرگ تر شدن خوب نبود
ای کاش تمام عمر کودک بودیم!
آن سر زلفی که پاییـدم چو جانش از گزند عاقبت در گردنـم پیچیـد و چون مـارم گزید
گِرد سرو قامتـش یک عمر گردیدم چو بـاد آخر از طوفان زلفش سخت لرزیدم چو بید
"شهریار"
دیدی، آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش، سرشارترین
آن که می گفت منم بهر تو غمـخوارترین
چه دل آزارترین شد! چه دل آزارترین؟
"فریدون مشیری"
پ.ن: همیشه غمگین ترین لحظات را عزیزترین کسانمان به ما هدیه می کنند.
اعرابی ای، خدای به او داد دختری
و او دُخت را به سنّت خود، ننگ می شمرد
هر سال کز حیات جگرگوشه می گذشت
شمع محبّت دل او بیش می فسرد
روزی به خشم رفت و ز وسواس و عار و ننگ
حکم خرد به دست رسوم و سُنَن سپرد
بگرفت دست کودک معصوم و بی خبر
تا زنده اش به خاک کند، سوی دشت بُرد ...
***
او گرم گور کندن و از جامه ی پدر
طفلک، به دست کوچک خود خاک می سترد
"دکتر باستانی پاریزی"
ای ساربان، آهسته رو کآرام جانم می رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان*، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود
برگشت یار سرکشم، بگذاشت عیش* ناخوشم
چون مجمری پُر آتشم کز سر دُخانم* می رود
با آن همه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود
بازآی و بر چشمم نشین، ای دلستان نازنین!
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
شب تا سحر می نَغنَوم* و اندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد* می روم، کز کف عنانم می رود
گفتم بگریم تا اِبل* چون خر فروماند به گِل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می رود
صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من، هم کار از آنم می رود*
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
سعدی، فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا!
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود*
"سعدی"
توضیحات:
دامن کشان: در حال ناز کردن و کبر فروختن و بی اعتنایی کردن
عیش: زندگی
دخان: دود که از آتش برآید.
می نغنوم: نمی غنوم، نمی خوابم، نمی آسایم
قاصد: قصد کننده؛ در اینجا به صورت قید به کار رفته: قاصدانه، از روی قصد
ابل: شتر
کار از آنم می رود: کارم از آن درست می شود.
کار از فغانم می رود: کارم از فغان کردن گذشته است، یا با فغان کردن کارم درست می شود و تسکین پیدا می کنم.