نومیدی از عشقش
ز بس زخم زبان خوردم دهان از گفتگو بستم
درِ دل را ز نومیدی به روی آرزو بستم
صراحی وار از چشمم دمادم اشک خون ریزد
چو راه گریه ی خونین خود را در گلو بستم
بعهد سست او از دست دادم زندگانی را
سزای خویشتن دیدم که پیوندی به مو بستم
نهان کردم بخلوتگاه دل گنج غم او را
بر این ویرانه ی خاموش راه جستجو بستم
ز بس با نامرادی خو گرفتم من به روی دل
درِ امید را با دست خویش از چارسو بستم
به امیدی که اندازد نظر بر جان بیمارم
نگاه دردمند خویش را در چشم او بستم
چو پایم را بُرید از کوی خود دست از جهان شستم
چو نامم را به خواری بُرد چشم از آبرو بستم
وفاداری همین بس که با نومیدی از عشقش
وفا را صرف او کردم امیدم را به او بستم
(ابوالحسن ورزی)
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: