کریمی مشاور بیمه کریمی مشاور بیمه .

کریمی مشاور بیمه

اشعار ناب

چـگـونـه دل نـسـپـارم بــه صـورت تـو، نـگـارا؟           

کـه در جـمال تـو دیدم کـمال صـنع خـدا را

چــه بــر خــورنـد ز بــالــای نـازک تــو؟ نـدانـم  

جـمـاعـتـی کـه تـحـمـل نمی کـنند بـلـا را

نه رسـم مـاسـت بـریدن ز دوسـتـان قـدیمی   

دین دیار ندانم که رسـم چـیسـت شـما را

مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟

کـسـی که روی تـو بـیند بـه از خـزینه دارا

شـبـی بـه روز بـگـیرم کـمـند زلـفـت و گـویم 

بـیار بـوسـه، کـه امـروز نـیسـت روز مـدارا

جــراحــت دل عــاشــق دواپــذیــر نــبـــاشــد     

چو درد دوست بیامد چه می کنیم دوا را؟

صـبـور بـاش درین غصه، اوحـدی، که صبـوران

سـخـن ز خـار بـرون آورنـد و سـیـم ز خـارا

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۳:۱۴ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

شعر ناب

آن قَدَر بار ندامت به وجودم جمع است
که اگر پایم از این پیچ و خم آید بیرون،

لنگ لنگان درِِ ِ دروازه هستی گیرم
نگذارم که کسی از عدم آید بیرون!
"

مسیح کاشانی"



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۳:۱۴ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

میگریزم

میگریزم میگریزم از عزیزان میگریزم
داغ بر دل آه بر لب اشکریزان میگریزم
سیل بی تابم رفیقان می شتابم سوی دریا
تند باد بیقرارم در بیابان میگریزم
مرغ بال آزرده ام از تیر صیادان هراسان
کشتی بشکسته ام از خشم طوفان میگریزم
میگریزم تا غم خود با جهانی بازگویم
چون سرشک رازگو از دل بدامان میگریزم
مردم از بیگانه سوی آشنا آیند و آوخ
من خود آن بیگانه ام کز آشنایان میگریزم
در ره آزادی من هر چه پیش آید خوش آید
چون اسیر بیگناه از کنج زندان میگریزم
تا نگیرندم چو عطر گل درون شیشه مفتون
با نسیم صبحدم از دیده پنهان میگریزم
مفتون امینی


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۳:۱۳ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

اشعار ناب

برو ای طبیبم از سر که خبر زسر ندارم
به خدا رها کنم جان که زجان خبر ندارم

به عیادتم قدم نه که ز بیخودی شوم به
می ناب نوش و هم ده که غم دگر ندارم

غمم ارخوری ازاین پس نکنم زغم خوری بس
نظری به جز تو با کس به کسی دگر ندارم

ز زَرت کنند زیور به زرت کشند در بر
من بینوای مضطر چه کنم که زر ندارم

دگرم مگو که خواهم که زدرگهت برانم
تو براین و من بر آنم که دل از تو برندارم

به من ار چه می پرستم مدهید می به دستم
مبرید دل زدستم که دل دگر ندارم

دل حافظ ار بجویی غم دل زتند خویی
چه بگویمت بگویی سر دردسر ندارم


(حافظ)



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۳:۱۳ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

اشعار ناب

 در جهان غصه کوتاهی دیوار مخور

حسرت کاخ رفیق و زر بسیار مخور

گردش چرخ نگردد به مراد دل کس

غم بی مهری آن مردم بی عار مخور



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۳:۱۲ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

اشعار ناب


مثل یک درنای زیبا تا افق پرواز کن 

         نغمه ای دیگر برای فصل سرما ساز کن

زندگی تکرارِ زخمِ کهنه دیروز نیست 

         بالهای خسته ات را رو به فردا باز کن ...



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۳:۱۱ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

شعر ناب - من از کجا پند از کجا

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا

آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا

بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان

دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا

نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را

آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا

ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان

برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا

اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه

چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا

رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا

ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا..


مولوی



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۳:۱۱ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

اشعار ناب


***
بس تازه و تری چمن آرای کیستی؟

نخل امید و شاخ تمنای کیستی؟

روز، آفتاب روز و بام که میشوی؟

شبها چراغ خلوت تنهای کیستی؟

رنگت چو بوی دلکش و بویت چو روی خوش

حوری سرشت من گل رعنای کیستی؟

گل این وفا ندارد و گلزار این صفا

ای لاله ی غریب ز صحرای کیستی؟

حالا ز غنچه ی دل ما باز کن گره

در انتظار وعده ی فردای کیستی؟

چون من به بند عشق تو صد ماهرو اسیر

تو زلف تاب داده بسودای کیستی؟

بزمی پر از پریست " فغانی" تو در میان

دیوانه ی کدامی و شیدای کیستی؟

بابا فغانی شیرازی



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۳:۱۱ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

اشعار ناب

خداوندا نمی دانم
در این دنیای وانفسا
کدامین تکیه گه را تکیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم
نمی دانم خداوندا.
در این وادی که عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.
کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا.
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.
پناهم ده .
امیدم خداوندا .
که دیگر نا امیدم من و میدانم که نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیکن من نمیدانم
دگر پایان پایانم.
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم که آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان کنم در دل؟
چرا با کس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فکر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . که دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی ترکیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به کــس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم نمی پرسم
نمی گویند
نمی جوند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
کللام آشنایی ده
خدایا آشنایم ده
خداوندا پناهم ده
امیدم ده
خدایا یا بترکان این غم دل را
و یا در هم شکن این سد راهم را
که دیگر خسته از خویشم
که دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم
و صوتی زیر لب دارم
وبا خود می کنم نجوای پنهانی
که شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاک ذات پاکت را نیازی جاودانش هست



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۳:۱۰ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

اشعار ناب

نتوان گفت که این قافله وا می ماند

خسته و خفته از این خیل جدا می ماند

این رَهی نیست که از خاطره اش یاد کنی

این سفر همره تاریخ به جا می ماند

دانه و دام در این راه فراوان امّا

مرغِ دل سیر ز هر دام رها می ماند

می رسیم آخر و افسانه یِ واماندنِ ما

همچو داغی به دلِ حادثه ها می ماند

بی صداتر ز سکوتیم ولی گاهِ خروش

نعره ی ماست که در گوش شما می ماند

بروید ای دلِتان نیمه که در شیوه ی ما

مرد با هر چه ستم هرچه بلا می ماند

محمدعلی بهمنی



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۳:۱۰ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)