احمد شاملو
هرگز شب را باور نکرده ام
چرا که در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ای
دل بسته بودم.
برچسب: ،
ادامه مطلب
هرگز شب را باور نکرده ام
چرا که در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ای
دل بسته بودم.
در انتهای کوچۀ بن بست
حتماً دری به آینه ها هست
باور نمی کنی تو ز میخانه
یک شب بیا به کوچۀ ما مست
مگر شب
در تاریخ سیاه خود
چه افتخاری کسب کرده است
که این همه ستاره بر سینه دارد؟!
شب آمد و دور شهر را نرده کشید
غم آمد و بر پنجره ها پرده کشید
مه خیمه زد و نای شباویز گرفت
بس ضجّه در این سکوت دم کرده کشید
مردها
در سایۀ دیوارها
خستگی را دود می کردند
کودکان
با صعود از برهنگی آفتاب
قله های غریزۀ خاک را فتح می کردند
زنها
هنوز صوفیان پیامبر بودند
کنار رودخانه
چرک تن رنگ ها را می شستند
تا جهانی را خلق کنند برای تماشا.
زن شراب است
باید نوشیدش
آرام آرام
جرعه جرعه
باید چشیده شود به تمامی
زن کتاب است
او را باید خواند
سطر به سطر
صفحه به صفحه
کلمه ای نباید جا بماند
او را نخواهی شناخت
مگر جرعه جرعه و سطر به سطر
بنوشی و بخوانی اش
هر شرابی را که بنوشی
مستت خواهد کرد
و هر کتابی
ارزش یک بار خواندن را خواهد داشت.
برداشت سپیده دم حجاب از طرفی
بگرفت نگار من نقاب از طرفی
گر نیست قیامت، از چه رو گشته عیان
ماه از طرفی و آفتاب از طرفی
چند موی بلند
روی بالشم جا مانده است
درست مثل
چند ترکش
در بدن
یک سرباز.