مهشید رهبری
یک گلوله وسط پیشانی شعرهام
این بار ...
درست به هدف زدی
جایی که تا دیروز
امپراطوری تو بود
اما ...
دستانت به خون خودت آلوده شد
و من
در قرمزترین وضعیت زندگی ام
دوباره متولد شدم!
برچسب: ،
ادامه مطلب
یک گلوله وسط پیشانی شعرهام
این بار ...
درست به هدف زدی
جایی که تا دیروز
امپراطوری تو بود
اما ...
دستانت به خون خودت آلوده شد
و من
در قرمزترین وضعیت زندگی ام
دوباره متولد شدم!
ای که عکست درون چشمِ من است
در نگاهم دَمی نمی خوانی
برقِ عشقی به روشنایی روز
در کنارم کمی نمی مانی
می کُشد آخرم غم اینکه
دوستت دارم و نمی دانی
از بد بدتر اگر هست
این است
اینکه باشی
در چاه نابرادر ، تنها
زندانی زلیخا
چوب حراج خوردۀ بازار برده ها
البته بی که یوسف باشی!
پس بهتر است درز بگیری
این پاره پوره پیرهنِ
بی بو و خاصیت را
که چشمِ هیچ چشم به راهی را
روشن نمی کند!
باران ممتد زمستان ،
مرد سالخورده ای سوت زنان
می تراشد رویایی را
بر چوبدستی ای.
چای داغ را یکسره سر کشیدم
نگاه نکردم به قندی که فرصت آب شدن نداشت
نگاه نکردم به تفاله های چای
که چگونه سُر می خورند
در حنجره ای که سلول هایش وا می روند
و به فنجان های نقره ای مادرم
که بعد از نوشیدن هر چای
از دستان لرزانم فرو می افتند
- می شکنند؟
- نگاه نکردم ...
/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0in 5.4pt 0in 5.4pt; mso-para-margin:0in; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:Arial; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}
مه ، سایۀ مبهم فرودی ازلیست
هر قطره معمای سرودی ازلیست
موسیقی افلاک درونش جاریست
باران ، سند حکمِ خلودی ازلیست
دیشب بود
همین دیشب
الهۀ الهام
بر من
فرود آمد و گفت:
جهان پلی ست
که بیش از یک بار
تو را مجال عبور از آن نیست
پس ، دریاب!
که «ترکیب» تو
«تجزیه» خواهد شد.
همیشه وقتی می آیی
فوجی از کبوتران سفید
در پیش قدم هایت پر می کشند
همیشه وقتی می نشینی
فوجی از قناری ها
در کنار صندلی ات
بر زمین می نشینند
همیشه وقتی می روی
خطی رقیق از
شبنم و خزه و پروانه
بر جا می ماند
و من در عطر گیج ابدیت
مه آلود می شوم.
وقت است که گُل ها بنپایند و روند
وز شرمِ رُخَت قفا نمایند و روند
خوبیِ تو جاودان بماناد اَر نی
هر سال چو گُل هزار آیند و روند
تنها سهم من از تو
حسّ مبهمی بود
باردار از شبی تبناک
که شعری خون آلود
آمیخته با رنجی جانفرسا
فریاد کشان از آن زاده شد.