خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته، بی گمان، برسد
شکنجه بیشتر از این ؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه می کنی، اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته، به آن برسد
رها کنی، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که .. نه! نفرین نمی کنم، نکند
به آن که عاشق او بوده ام، زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۵۷:۱۴ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
از عشق مکن شکوه که جای
گله ای نیست
بگذار بسوزد دل من مسأله
ای نیست
من سوخته ام در تبت آنقدر
که امروز
بین من و خورشید دگر
فاصله ای نیست
غمدیده ترین عابر این خاک
منم من
جز بارش خون چشم مرا
مشغله ای نیست
در خانه ام آواز سکوت
است؛ خدایا
مانند کویری که در آن
قافله ای نیست
می خواستم از درد بگویم
ولی افسوس
در دسترس هیچکسی حوصله ای
نیست
شرمنده ام از روی شما بد
غزلی شد
هرچند از این ذهن پریشان
گله ای نیست
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۵۷:۱۴ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
من که تسبیح نبودم تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی
از همین نغمه تاریک مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود، خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی
جمع کن رشته ایمان دلم پاره شده است
من که تسبیح نبودم، تو مرا چرخاندی ...
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۵۷:۱۳ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
غزل رفتن تو عمر مرا زایل
کرد
خون دل، قافیه شعر مرا
مشکل کرد
در فراق تو بجز گریه به
دادم نرسید
دوریت روز خوشم را به درک
واصل کرد
یک طرف فاصله ها و طرفی خاطره ها
این میان عقل نگنجید و
جنون منزل کرد
نام تو گفتم و گفتند که شاعر شده ام
لطف یاد تو نظر بر من
ناقابل کرد
دل من از طلب روی تو لب ریز شد و
وحی چشمان تو آیات غزل
نازل کرد
شعر مجنون من از قطعه لیلایی تو
شمس تو مثنوی عمر را کامل
کرد
آتش هجر تو با سوز جگر گشت عجین
مشعلی ساخت که این مرثیه
را حاصل کرد
آخرین مصرع من بود که مرگ تو سرود
رحلتت نام و امضای مرا
باطل کرد
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۵۷:۱۳ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
روی خوش به پنجره باران
نشان نداد
حتی برای خاطره دستی تکان
نداد
سرشار از پرنده و گل بود
باغمان
آفت رسید و فرصت سبزی به
آن نداد
وقتی پرندگان همه رفتند
هیچ کس
با یک نگاه ساده تسلایمان
نداد
گفتی شکسته حرمت گل در
هجوم باد
بی خود نبود گریه به چشمم
امان نداد
در آزمون عشق و غزل ثبت
نام شد
اما کسی به غیر دلم
امتحان نداد
باید قبول کرد ... خدا هم
از ابتدا
احساس و عشق را به کسی
رایگان نداد
دستان مرد منتظر نان و
سیب بود
اما کسی نشانهای از سیب
و نان نداد
باید که اعتراف کنم هیچ
حادثه
چون چشمهای مست تو ما را
تکان نداد
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۵۷:۱۲ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست
... محمد علی بهمنی ...
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۵۷:۱۲ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۵۳:۵۸ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیرمن گرفتم تو نگیر
چه اسیری که ز دنیا شده ام یکسره سیرمن گرفتم تو نگیر
بود یک وقت مرا با رفقا گردش و سیریاد آن روز بخیر
زن مرا کرده میان قفس خانه اسیرمن گرفتم تو نگیر
یاد آن روز که آزاد ز غمها بودمتک و تنها بودم
زن و فرزند ببستند مرا با زنجیرمن گرفتم تو نگیر
بودم آن روز من از طایفه دُرد کشانبودم از جمع خوشان
خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقیرمن گرفتم تو نگیر
ای مجرد که بود خوابگهت بستر گرمبستر راحت و نرم
زن مگیر ؛ ار نه شود خوابگهت لای حصیرمن گرفتم تو نگیر
بنده زن دارم و محکوم به حبس ابدممستحق لگدم
چون در این مسئله بود از خود مخلص تقصیرمن گرفتم تو نگیر
من از آن روز که شوهر شده ام خر شده امخر همسر شده ام
می دهد یونجه به من جای پنیرمن گرفتم تو نگیر
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۵۳:۵۸ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۵۳:۵۷ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
صدای ناز می اید
صدای کودک پرواز میاید صدای رد پای کوچه های عشقپیدا شد
معلم در کلاس درس حاضر شد یکی از بچها از قلب خود فریاد زد بر پا همه برپاچه بر پایی شده بر پا معلم نشعتی دارد معلم علم را در قلب میکارد معلم گفته ها دارد یکی از بچهای ان کلاس در گفتا برجا معلم گفت فرزندم بفرما بنشین چه درسی فارسی داریم کتاب فارسی بر دار اب و اب را دیکر نمی خوانیم بزن یک صحفه از این زندگانی را
ورق ها یک به یک رو شد
معلم گفت فرزندم ببین بابا بخوان بابا بدان بابا عزیزم این یکی بابا پسر جان ان یکی بابا همه صفحه پر از بابا ندارد فرق این بابا و ان بابا بگو اب و بگو بابا بگو نان و بگو بابا اگر بخشش کنی با میشود با با اگر نصفش کنی با میشود با با تمام بچه ها ساکت نفسها حبس در سینه و قلبی همچو ایینه یکی از بچه های کوچه بنبست که جایش میزش اخر هست و قلبش همچو نی نا داشت به قلبش یک معما داشت سوال از درس بابا داشت نگاهش سوخته از درد لبانش زرد ندارد گوییا همدرد فقط نا داشت به انگشت اشاره او سوال از درس بابا داشت سوال از درس بابای زمان دارد تو گویی دردهایی بر زبان دارد صدای کودک اندیشه می اید صدای بیستون فرهاد یا شیرین صدای تیشه می اید
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۵۳:۵۷ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)