قیصر امین پور
تو را به راستی
تو را به رستخیز
مرا خراب کن!
که رستگاری و درستکاری دلم
به دستکاری همین غم شبانه بسته است
که فتح آشکار من
به این شکست های بی بهانه بسته است.
برچسب: ،
ادامه مطلب
تو را به راستی
تو را به رستخیز
مرا خراب کن!
که رستگاری و درستکاری دلم
به دستکاری همین غم شبانه بسته است
که فتح آشکار من
به این شکست های بی بهانه بسته است.
در دیده و دل همیشه دارد گذری
هر لحظه پدیدار شود در اثری
کو خسته دلی که سیر این جلوه کند؟
از خود رود و ز خود نگیرد خبری
تو آسمانی و من جوجه «باز» کوچکی ام
که فکر فتح توام در جهان کودکی ام
تب حضور تو پیچید در زمین و زمان
وزید طوفان بر پیکر مترسکی ام
نه... مو به مو همۀ قصه آشناست برام
که دیده بودم در خواب های کودکی ام
تو هم که آینه ای اشتباه می گیری
اگر شبیه خودم نیستم شبیه کی ام؟
که هر چه سعی کنم ناگزیر می ریزد
غم همیشه ام از خنده های زورکی ام
سوار اسب می آیم و می برم با خود
تو را به دهکدۀ خواب های کودکی ام
حالا تویی که دور ... تویی ناپدیدتر
حالا منم که از همه کس نا امیدتر
هذیان شعرهای تو را می توان شنید
هر لحظه می شود تب عشقت شدیدتر
دیوارهای خانه تو را گریه می کنند
قفل تمام پنجره ها تر - کلید، تر
تو شاعری ولی دلت انکار می کند
می داند از تو عاشقیت را بعیدتر
گم می کنی نشان غزل های خویش را
هی ناپدید می شوی و ناپدیدتر
دنیا همیشه در پی رنج است و شاعران
در جستجوی قافیه های جدیدتر
می آمد یار مست و تنها تنها
با نرگس پرخمار رعنا رعنا
جستم که یکی بوسه ستانم ز لبش
فریاد برآورد که یغما یغما
زندگی دریای مه آلودیست
که در آن رهسپارانیم
به امید بندری دور
که شاید هرگز به آن نرسیم.
دانی که مرا یار چه گفته ست امروز
جز ما به کسی در منگر دیده بدوز
از چهرۀ خویش آتشی افروزد
یعنی که بیا و در ره دوست بسوز