کاروان ها در سکوت و دزدها در قال و قیل
سال ها این دشت نشنیده است آوای رحیل
کوچ کردن قصه شد، مردانه ماندن یک خیال
کودکان افسانه می بافند از مردان ایل
بوی رخوت راه های دشت را پر کرده است
روز باران گله را خوابانده چوپان در مسیل
غرق در افسون فرعونی کسی راهی نشد
پا به پای اعتقاد هیچ موسایی به نیل
بر زمین تا چشم می بیند مترسک کاشتند
در فراسوی زمان مُردند مردان اصیل
انتهای هیچ راهی منزلی پیدا نبود
جاده ها آزرده از یک امتداد بی دلیل
در دنیا
دو نابینا هست
یکی تو
که عاشق شدنم را نمی بینی
یکی من
که به جز تو کسی را نمی بینم.
شاید عشق
نوشتن همین شعر باشد
در تخت خوابی دو نفره
که تو در آن سویش
نخفته ای.
اما تو بگو دوستی ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تُنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟
یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل
گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟
از مضحکۀ دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را می دهم اما به چه قیمت؟
مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟
که هیچ بیکار پر حوصلۀ باهوشی را
توان کنار هم چیدن گوشه ای از آن نیست.
نشستند
به هم نگاه کردند
چیزی به هم نگفتند
از تندی نفس ها
در خیزاب خموشی
هر چیزی را شنفتند
دو نیلوفر در مهتاب
به همدیگر پیچیدند
شکفتند.
چه می خواهند آخر این فقیهان حلب ای عشق؟
از این سی پارۀ اندوه، این درد طلب ای عشق؟
صلاح الدین ایوبی، صلاح الدین زرکوبی
یکی شمشیر و فتوا دارد و آن یک طرب ای عشق
گرسنه در حصار تلخ زندان زنده در گورم
چه خواهی کرد با اصحاب خود یا للعجب ای عشق
کفن شد بوریای کهنه در مهمانی آتش
قدح خم کرده ام شاید بیاید جان به لب ای عشق
که من عیسی بن خویشم بر فراز جلجتا تنها
و هر کس می تراشد از تنم اصل و نسب ای عشق
سلام ای عطر کولی! ای جوانمرگی! دلم تنگ است
مرا با خود ببر! من خسته ام از روز و شب ای عشق!