مولود موسوی
بالهایمان را آویخته ایم به جالباسی
عادت کرده ایم به زمین
زمین جای گرم و نرمیست
چه خیال اگر چشمهایمان را خواب
چه خیال اگر دلهایمان را آب برده است!
برچسب: ،
ادامه مطلب
بالهایمان را آویخته ایم به جالباسی
عادت کرده ایم به زمین
زمین جای گرم و نرمیست
چه خیال اگر چشمهایمان را خواب
چه خیال اگر دلهایمان را آب برده است!
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با این همه حال و در چنین تنگدلی
جا کرده محبت تو چندان که مپرس
چه نازی دارد آواز بنانت / پر از موسیقی بوسه دهانت
تنت تنبور و چشمان تو قانون / کمانچه می نوازد ابروانت
شیشه های خانه بی غبار شد
آسمان نفس کشید
دشت بیقرار شد
بهار شد.
چه گنجهای نهفته
ترانه های نخوانده
و شعرهای نگفته
درون سینۀ من گنجهای پنهانی ست
تو با نگاه شکافنده قلب من بشکاف
و آشکارش کن
پرندۀ دل من
پریده از قفس سینه ام
شکارش کن
زده است سبزی برگم خزان یغمایی
تو با نگاه دل انگیز خود بهارش کن.
ای عشق زمین و آسمان آیۀ توست
بنیاد ستون بی ستون پایۀ توست
چون رهگذری خسته که می آساید
آسایش آفتاب در سایۀ توست
و زیر پایش
حوضی آبی
با ماهی های سرخ
اما بیچاره ...
مداد سیاه!
قاب تصویر تو را بشکسته ام / خرد کرد آن را طنین خشم من
چون که می خواهم فقط تنها فقط / قاب تصویر تو باشد چشم من