آنتونی ۴۰ ساله بود که دکترها به وی گفتند، یک سال دیگر بیشتر زنده نیست؛ زیرا توموری در مغز خود دارد. وی بیشتر از خود نگران همسرش بود که پس از وی چیزی برای وی باقی نمی گذاشت. آنتونی قبل از این هرگز نویسنده حرفه ای نبود، اما در درون خود میل و کششی به داستان نویسی حس می کرد و می دانست که استعداد بالقوه ای در وی وجود دارد. بنابر این تنها برای باقی گذاشتن حق الامتیاز نشر برای همسرش پشت میز تحریر نشست و شروع به تایپ کرد. او حتی مطمئن نبود که آیا ناشری حاضر می شود داستان وی را چاپ کند یا نه ولی می دانست که باید کاری انجام دهد. در ژانویه ۱۹۶۰ وی گفت: من فقط یک زمستان، بهار وتابستان دیگر را پشت سر خواهم گذاشت و پاییز آینده، همراه با برگریزان، خواهم مرد. در این یک سال وی ۵ داستان را به انتها رساند و یکی دیگر را تا نیمه نوشت. (بهره وری او در این یک سال برابر با بهره وری نصف عمر فورستر و دو برابر سلینجر بود.) اما آنتونی برجس نمرد. سرطان وی ناپدید شده بود. وی تا پایان عمرخود، ۷۰ کتاب نوشت. مشهورترین کتاب وی پرتقالهای کوکی است که به همت خانم پری رخ هاشمی به فارسی ترجمه شده است. نتیجه داستان: بدون سرطان، شاید وی هیچگاه نمی نوشت. بسیاری از ما نیز استعدادهایی پنهان داریم، مانند آنچه که در برجیس بود و گاه منتظریم که یک وضع اضطراری بیرونی آن را بیدار کند. اما بهتر است منتظر آن وضعیت اضطراری نشویم و هم اکنون از خودمان بپرسیم که اگر من در وضعیت آنتونی برجس بودم، چه می کردم و چگونه درزندگی روزمره خود تغییر می دادم؟
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۰:۵۱ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
دریک رستوران، ناگهان سوسکی از جائی پرواز کرده و بر روی لباس خانمی نشست. آن خانم ازترس با صدایی لرزان و صورتی وحشت زده شروع به فریاد زدن کرد. درحالیکه به هوا می پرید، از روی نا امیدی سعی می کرد با دو دستش از شر سوسک خلاص شود. واکنش او مسری بود، بطوریکه هر کدام از هم گروهی هایش هم دچار وحشت شدند. بالاخره آن خانم سوسک را از خود دور کرده اما دوباره این حشره بر روی لباس خانم دیگری از هم گروهی هایش نشست. حالا نوبت خانم دیگر گروه بود تا این ماجرای غم انگیز را ادمه دهد. پیشخدمت رستوران برای نجات انها خودش را شتابزده به آنها رساند. درپرش بعدی، سوسک بر روی پیراهن پیشخدمت نشست. پیشخدمت محکم سرجایش ایستاد و خودش راکنترل کرده و رفتارسوسک را بر روی پیراهنش تحت نظر قرارداد. وقتی او به اندازه کافی مطمئن شد، با دو انگشتش سوسک را گرفته و به خارج از رستوران پرتاب کرد. درحالیکه این ماجرای سرگرم کننده را تماشا کرده و قهوه ام را مزه مزه می کردم. آنتن های مغزم افکاری را از سرم گذراند که موجب سرگردانی ام شد.... نظریه سوسک برای خود سازی آیا سوسک مسئول رفتار اختلال امیز آنها بود؟ اگر اینطور باشد، پس چرا پیشخدمت رستوران دچار این پریشانی و ناراحتی نشد؟ او رفتارش را به حد مطلوب و بدون هیچ آشفتگی کنترل کرد. این سوسک نیست که باعث ناراحتی آنها شد، بلکه ناتوانی خانمها در کنترل آشفتگی است که توسط سوسک بوجود آمده بود. من اینطور درک کردم که این فریاد پدرم، رئیسم و بالاخره همسرم نیست که باعث آشفتگی من می شود، بلکه این ناتوانی من در کنترل آشفتگی هایی است که به علت فریادهایشان بوجود آمده و مرا ناراحت می کند. این ترافیک جاده نیست که مرا ناراحت و آشفته می کند، بلکه ناتوانی درکنترل آشفتگی هایی است که در اثر ترافیک، بوجود آمده و مرا ناراحت می کند. عکس العمل من نسبت به این مشکل است که گرفتاری هابی را در زندگی ام بوجود می آورد. علاوه براین مشکل، این واکنش من به مشکل است که زندگی ام را آشفته می کند.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۰:۵۰ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
بسیاری از مردم کتاب « شاهزاده کوچولو » اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد. می نویسد: مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟ به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد. بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. به هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد ... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه اوحال و هوای دیگری پیدا کرده بود. پرسید: بچه داری؟ با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: آره ایناهاش. او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند. قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند. یک لبخند زندگی مرا نجات داد ...
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۰:۵۰ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید... سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت... گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید. اما هیچ کس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، کسی به او توجه نمیکرد. دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود، یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی. خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد، ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی. دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند. سالها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچ کس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه میآمد ...
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۰:۵۰ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله کرد و گفت: اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد. دخترک از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاهبردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد، باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت. سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم. اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۰:۴۹ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
چهار نفر از اعضا خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند و همسرم سخت مشغول تهیه و تدارک بود. پیشنهاد کردم به سوپر مارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن. از خانه بیرون رفتم. داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم. در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد. من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجه وجود من بشود. در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت: مامان، من اینجام. معلومم شد که دچار عقب افتادگی ذهنی است. وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد. چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم: هی رفیق، اسمت چیه؟ تعجب تمام صورتش را فرا گرفت. با غرور جواب داد: اسم من دنی است و با مادرم خرید می کنم. گفتم: عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دنی بود؛ ولی اسم من استیوه. پرسید: استیو، مثل استیو جابز؟ گفتم: آره؛ چند سالته، دنی؟ مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک می شد. دنی از مادرش پرسید: مامان، من چند سالمه؟ مادرش گفت: پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن. من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقه دیگر درباره تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم. چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت. مادر دنی آشکارا متحیر بود و از من تشکر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش حرف زده بودم. به من گفت که اکثر مردم حتی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند. به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده ام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمی دانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که خداوند الهام کرده باشد. به او گفتم که: در باغ خدا گل های قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ اما، رزهای آبی خیلی نادرند و باید به علت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند. می دانید، دنی رز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبت لمس ننماید، در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است. لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت: شما کیستید؟ بدون آن که فکر کنم گفتم: اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ اما شکی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم. دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت: خدا شما را در پناه خویش گیرد! که سبب شد اشک من هم در آید. مادش گفت: آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعه آینده که رز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟ اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید. چرا؟ برای این که به فضل الهی، این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید. آن رز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانواده شما باشد. همان لحظه ای که وقت صرف می کنید ممکن است دنیایی برای او یا خانواده اش ارزش داشته باشد.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۰:۴۹ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
در زمانهای دور پیرمردی زندگی می کرد که به بدشانسی معروف و مشهور شده بود. پیرمرد در فقر و تنگدستی زندگی می کرد و فکر می کرد که شانس از او روی گردانده و به همین خاطر است که او چنین مشکلاتی را دارد. پیرمرد که از زندگی ناامید شده بود و دیگر امیدی به شانس و اقبال خود نداشت، روزی در خواب «دانای کل» را دید. «دانای کل»، پیرمردی بود که مسئول تقسیم جوی شانس و اقبال بود. پیرمرد در خواب دید که جوی شانس او قطع شده است و هیچ آبی در آن جاری نیست. فردا صبح پیرمرد که از خواب بلند شد تصمیم گرفت که هر طوری که شده، «دانای کل» را پیدا کند و از او بخواهد که به جوی شانس او نیز کمی آب جاری کند تا شانس و اقبال، دوباره به او روی آورد. بنابراین صبح زود توشه سفر را برداشت و به بازار رفت و از پیرمردی که سرد و گرم روزگار کشیده بود، سراغ «دانای کل» را گرفت. او نیز راه جنگل را به او نشان داد. پیرمرد در ابتدای ورود به جنگل با یک شیر بیمار رو به رو شد. شیر به قدری ناتوان شده بود که نمیتوانست حتی ضعیف ترین حیوانات جنگل را شکار کند. پیرمرد از او سراغ باغی که «دانای کل» در آن کار می کرد، را گرفت. شیر حاضر شد که راه را به او نشان دهد اما در عوض از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای کل» را دید، علت و راه معالجه بیماری او را بپرسد. پیرمرد نیز قبول کرد و به راه افتاد. پیرمرد بعد از طی مسافتی به درختی رسید که خشک شده بود. پیرمرد تصمیم گرفت تا در سایه درخت اندکی استراحت کند و سپس به راه خود ادامه دهد. صدای ناله درخت به گوش پیرمرد رسید که درد شدیدی را در ریشه هایش احساس می کرد. پیرمرد از درخت سراغ «دانای کل» را گرفت. درخت نیز حاضر شد تا راه را به او نشان دهد اما از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای کل» را دید از او سئوال کند که چرا درختی که تا سال قبل میوه هم می داد، امسال خشک شده است. پیرمرد نیز قبول کرد و به راه افتاد. پیرمرد در ادامه راه به یک دریا رسید که باید از آن عبور می کرد، پیرمرد که ناامید شده بود نهنگی را دید که روی آب مانده بود و نمی توانست به زیر آب برود. نهنگ حاضر شد تا پیرمرد را با خود به آن سوی آب ببرد اما در عوض از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای کل» را دید، علت اینکه او نمی تواند به زیر آب برود را بپرسد. پیرمرد که از آب گذشت به باغی که «دانای کل» باغبان آن بود رسید و دید که «دانای کل» مشغول تقسیم آب در جویهای شانس است. قبل از هر چیزی از «دانای کل» خواست تا اندکی آب نیز در جوی او جاری سازد. «دانای کل» نیز قبول کرد و با بیل خود اندکی آب را در جوی پیرمرد جاری کرد. بعد از آن پیرمرد سه سئوالی که شیر، درخت و نهنگ از «دانای کل» می خواستند بپرسند، را مطرح کرد. «دانای کل» در جواب علت اینکه چرا نهنگ نمی تواند به زیر آب برود، گفت: در دماغ نهنگ یک الماس مانده است که راه نفس کشیدن نهنگ را گرفته است و به همین خاطر است که نهنگ نمی تواند به زیر آب برود و باید کسی پیدا شود که با مشت روی سر نهنگ ضربه بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود. «دانای کل» در جواب سئوال دوم که چرا درختی که تا سال قبل میوه هم می داد، امسال خشک شده است، جواب داد: دزدی که یک صندوقچه پر از سکههای طلا را دزدیده بود و از دست ماموران فرار می کرد، صندوقچه را در زیر ریشه های درخت خاک کرده است که این باعث شده تا درخت خشک شود و نتواند میوه دهد. و باید کسی پیدا شود تا آن صندوقچه را از زیر خاک بیرون بیاورد تا درخت نیز بتواند میوه دهد. «دانای کل» در جواب سئوال سوم نیز گفت: شیر باید یک آدمیزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند دوباره سلطان جنگل شود و قدرت از دست رفتهاش را دوباره بدست آورد. پیرمرد که جواب سئوال های خود را شنید، حرص و طمع باعث شد تا از «دانای کل» بخواهد که تمام آب را در جوی او جاری کند، اما «دانای کل» قبول نکرد، و پیرمرد خود بیل را از دست «دانای کل» گرفت و با آن ضربه ای به سر او زد و سپس تمام آب چشمه شانس را به طرف جوی خود برگرداند تا تمام آب چشمه شانس در جوی خودش جاری باشد. پیرمرد از اینکه تمام آب چشمه شانس در جوی او جاری بود، خوشحال و خندان تصمیم گرفت که به خانه برگردد و بعد از این، دیگر هیچ کاری انجام ندهد و در خوشی و آرامش زندگی کند. پیرمرد قصه ما بعد از اینکه از آب دریا عبور کرد، جواب سئوال نهنگ را داد. نهنگ هم هر چقدر التماس کرد تا پیرمرد با مشت خود ضربه ای به سر او بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود، پیرمرد قبول نکرد و گفت که من دیگر نیازی به این کارها و الماس ندارم چرا که تمام آب چشمه شانس در جوی من جاری است و من نباید به خود زحمت این کارها را بدهم. پیرمرد وقتی به درخت نیز رسید علت خشک شدن درخت را گفت. درخت نیز هر چقدر خواهش و التماس کرد تا پیرمرد صندوقچه را از زیر ریشه های درخت بیرون بیاورد، قبول نکرد و باز همان جوابی که به نهنگ داده بود را تکرار کرد. پیرمرد وقتی داشت از جنگل خارج می شد شیر را دید و به او گفت که باید یک آدمیزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند قدرت از دست رفته اش را بدست آورد. شیر از پیرمرد خواست که آنچه را که از آغار سفر بر او گذشته بود برای شیر تعریف کند. پیرمرد نیز همین کار را کرد. شیر به پیرمرد گفت: شانس یک بار به تو روی کرده بود اما تو نتوانستی آن را حفظ کنی. تو الماسی که در دماغ نهنگ بود را برنداشتی و صندوقچه ای که پر از سکه های طلا بود، رها کردی. پس آدمیزادی احمق تر و نادان تر از تو نمی توانم پیدا کنم. پس شیر به پیرمرد حمله کرد و او را خورد.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۰:۴۸ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
در مطب دکتر به شدت به صدا در آمد. دکتر گفت: کیه در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم! و در حالی که نفس نفس می زد ادامه داد: التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است! دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری٬ من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم. دختر گفت: ولی دکتر من نمی توانم. اگر شما نیایید او می میرد. اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد٬ جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش بدهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند تا صبح که علایم بهبود در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می مردی؟ مادر با تعجب گفت: ولی دکتر دختر من سه سال است که از دنیا رفته و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود. فرشته ای کوچک و زیبا.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۰:۴۸ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
همسرم «نواز» با صدای بلند گفت: تا کی می خوای سرتو، توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جُونت بگی غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناری انداختم و به سوی آنها رفتم. تنها دخترم «آوا»، به نظر وحشت زده می آمد. اشک در چشم هایش جمع شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا، دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: عزیزم، چرا چند تا قاشق گُنده نمی خوری؟ آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست، اشک هایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم. نه فقط چند قاشق، هَمشو می خورم؛ ولی شما باید... آوا کمی مکث کرد و گفت: بابا، اگه من تموم این شیربرنج رو بخورم، هر چی خواستم بهم می دی؟ دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم! گفتم: آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گرون قیمت اصرار کنی. بابا از این جور پول ها نداره. باشه عزیزم؟ گفت: نه بابا، من هیچ چیز گرون قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک، تمام شیربرنج را خورد. در سکوت از دست مادرم و همسرم عصبانی بودم که بچه را وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت، کرده بودند. وقتی غذایش تمام شد، آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج می زد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: من می خوام سرمو تیغ بندازم! همین یکشنبه!! تقاضای او همین بود. همسرم جیغ بلند زد و گفت: وحشتناکه! غیرممکنه! نه، نه؛ و مادرم هم با صدای بلند گفت: فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود می شه. گفتم: آوا، عزیزم، چرا یه چیز دیگه نمی خوای؟! ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم عزیزم. چرا سعی نمی کنی احساس مارو بفهمی؟! سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برام سخت بود. آوا اشک می ریخت و دوباره ادامه داد: شما به من قول دادی تا هر چی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت. حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم. گفتم: قبول! مَرده و قولش. مادرم و همسرم با هم فریاد زدن که مگر دیوانه شدی؟؟؟!! نه! اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم، اون هیچ وقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره. آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده، صورتی گرد و چشم های درشت، زیبایی بیشتری پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه، آوا را به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میان بقیه شاگردها، تماشایی بود. آوا، به سوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه، پسری از یک اتومبیل پیاده شد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت: آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، با دیدن من جلو آمد و بدون آنکه خودش را معرفی کند، گفت: دختر شما، آوا، واقعآ فوق العاده است. و در ادامه گفت: پسری که داره با دختر شما میره، پسر منه. اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هِق هِق خودش را خفه کند. در تمام ماه گذشته، «هریش» نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض شیمی درمانی، اون تمام موهاشو از دست داده. هریش نمی خواست به مدرسه برگرده؛ آخه می ترسید که هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن، مسخره ش کنن. آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه هارو بده، اما حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین. سرجام خشک شده بودم ... شروع کردم به گریه کردن ... فرشته کوچولوی من، تو به من درس عشق و از خودگذشتگی دادی. برگرفته از جلد دوم کتاب: تــو، تــــویی؟ داستانهای کوتاه و شگفت انگیز- نشر ذهن آویز
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۰:۴۷ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)
در زمانهای دور پیرمردی زندگی می کرد که به بدشانسی معروف و مشهور شده بود. پیرمرد در فقر و تنگدستی زندگی می کرد و فکر می کرد که شانس از او روی گردانده و به همین خاطر است که او چنین مشکلاتی را دارد. پیرمرد که از زندگی ناامید شده بود و دیگر امیدی به شانس و اقبال خود نداشت، روزی در خواب «دانای کل» را دید. «دانای کل»، پیرمردی بود که مسئول تقسیم جوی شانس و اقبال بود. پیرمرد در خواب دید که جوی شانس او قطع شده است و هیچ آبی در آن جاری نیست. فردا صبح پیرمرد که از خواب بلند شد تصمیم گرفت که هر طوری که شده، «دانای کل» را پیدا کند و از او بخواهد که به جوی شانس او نیز کمی آب جاری کند تا شانس و اقبال، دوباره به او روی آورد. بنابراین صبح زود توشه سفر را برداشت و به بازار رفت و از پیرمردی که سرد و گرم روزگار کشیده بود، سراغ «دانای کل» را گرفت. او نیز راه جنگل را به او نشان داد. پیرمرد در ابتدای ورود به جنگل با یک شیر بیمار رو به رو شد. شیر به قدری ناتوان شده بود که نمیتوانست حتی ضعیف ترین حیوانات جنگل را شکار کند. پیرمرد از او سراغ باغی که «دانای کل» در آن کار می کرد، را گرفت. شیر حاضر شد که راه را به او نشان دهد اما در عوض از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای کل» را دید، علت و راه معالجه بیماری او را بپرسد. پیرمرد نیز قبول کرد و به راه افتاد. پیرمرد بعد از طی مسافتی به درختی رسید که خشک شده بود. پیرمرد تصمیم گرفت تا در سایه درخت اندکی استراحت کند و سپس به راه خود ادامه دهد. صدای ناله درخت به گوش پیرمرد رسید که درد شدیدی را در ریشه هایش احساس می کرد. پیرمرد از درخت سراغ «دانای کل» را گرفت. درخت نیز حاضر شد تا راه را به او نشان دهد اما از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای کل» را دید از او سئوال کند که چرا درختی که تا سال قبل میوه هم می داد، امسال خشک شده است. پیرمرد نیز قبول کرد و به راه افتاد. پیرمرد در ادامه راه به یک دریا رسید که باید از آن عبور می کرد، پیرمرد که ناامید شده بود نهنگی را دید که روی آب مانده بود و نمی توانست به زیر آب برود. نهنگ حاضر شد تا پیرمرد را با خود به آن سوی آب ببرد اما در عوض از پیرمرد خواست که هر وقت «دانای کل» را دید، علت اینکه او نمی تواند به زیر آب برود را بپرسد. پیرمرد که از آب گذشت به باغی که «دانای کل» باغبان آن بود رسید و دید که «دانای کل» مشغول تقسیم آب در جویهای شانس است. قبل از هر چیزی از «دانای کل» خواست تا اندکی آب نیز در جوی او جاری سازد. «دانای کل» نیز قبول کرد و با بیل خود اندکی آب را در جوی پیرمرد جاری کرد. بعد از آن پیرمرد سه سئوالی که شیر، درخت و نهنگ از «دانای کل» می خواستند بپرسند، را مطرح کرد. «دانای کل» در جواب علت اینکه چرا نهنگ نمی تواند به زیر آب برود، گفت: در دماغ نهنگ یک الماس مانده است که راه نفس کشیدن نهنگ را گرفته است و به همین خاطر است که نهنگ نمی تواند به زیر آب برود و باید کسی پیدا شود که با مشت روی سر نهنگ ضربه بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود. «دانای کل» در جواب سئوال دوم که چرا درختی که تا سال قبل میوه هم می داد، امسال خشک شده است، جواب داد: دزدی که یک صندوقچه پر از سکههای طلا را دزدیده بود و از دست ماموران فرار می کرد، صندوقچه را در زیر ریشه های درخت خاک کرده است که این باعث شده تا درخت خشک شود و نتواند میوه دهد. و باید کسی پیدا شود تا آن صندوقچه را از زیر خاک بیرون بیاورد تا درخت نیز بتواند میوه دهد. «دانای کل» در جواب سئوال سوم نیز گفت: شیر باید یک آدمیزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند دوباره سلطان جنگل شود و قدرت از دست رفتهاش را دوباره بدست آورد. پیرمرد که جواب سئوال های خود را شنید، حرص و طمع باعث شد تا از «دانای کل» بخواهد که تمام آب را در جوی او جاری کند، اما «دانای کل» قبول نکرد، و پیرمرد خود بیل را از دست «دانای کل» گرفت و با آن ضربه ای به سر او زد و سپس تمام آب چشمه شانس را به طرف جوی خود برگرداند تا تمام آب چشمه شانس در جوی خودش جاری باشد. پیرمرد از اینکه تمام آب چشمه شانس در جوی او جاری بود، خوشحال و خندان تصمیم گرفت که به خانه برگردد و بعد از این، دیگر هیچ کاری انجام ندهد و در خوشی و آرامش زندگی کند. پیرمرد قصه ما بعد از اینکه از آب دریا عبور کرد، جواب سئوال نهنگ را داد. نهنگ هم هر چقدر التماس کرد تا پیرمرد با مشت خود ضربه ای به سر او بزند تا الماس از دماغ نهنگ خارج شود، پیرمرد قبول نکرد و گفت که من دیگر نیازی به این کارها و الماس ندارم چرا که تمام آب چشمه شانس در جوی من جاری است و من نباید به خود زحمت این کارها را بدهم. پیرمرد وقتی به درخت نیز رسید علت خشک شدن درخت را گفت. درخت نیز هر چقدر خواهش و التماس کرد تا پیرمرد صندوقچه را از زیر ریشه های درخت بیرون بیاورد، قبول نکرد و باز همان جوابی که به نهنگ داده بود را تکرار کرد. پیرمرد وقتی داشت از جنگل خارج می شد شیر را دید و به او گفت که باید یک آدمیزاد نادان و احمق را بخورد تا بتواند قدرت از دست رفته اش را بدست آورد. شیر از پیرمرد خواست که آنچه را که از آغار سفر بر او گذشته بود برای شیر تعریف کند. پیرمرد نیز همین کار را کرد. شیر به پیرمرد گفت: شانس یک بار به تو روی کرده بود اما تو نتوانستی آن را حفظ کنی. تو الماسی که در دماغ نهنگ بود را برنداشتی و صندوقچه ای که پر از سکه های طلا بود، رها کردی. پس آدمیزادی احمق تر و نادان تر از تو نمی توانم پیدا کنم. پس شیر به پیرمرد حمله کرد و او را خورد.
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۶:۲۰:۴۷ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع:
نظرات (0)