ناظم حکمت
سرم را نه ظلم می تواند خم کند
نه مرگ
نه ترس
سرم فقط برای بوسیدن دست های تو
خم می شود.
برچسب: ،
ادامه مطلب
سرم را نه ظلم می تواند خم کند
نه مرگ
نه ترس
سرم فقط برای بوسیدن دست های تو
خم می شود.
نه به رنج های اندیشه نیازی دارد
و نه حتی به کلمه ای
هرگز شعری به بلاغت یک بوسه نیافته ام.
حیرتم را بیشتر کن تا بپرسم کیستم
آنکه در آیینه می بیند مرا من نیستم
سایه ای رقصنده بر دیوار پشت آتشم
جز گمانِ هست، چیزی نیست هست و نیستم
خاطرات رفته را چون خواب می بینم ولی
کاش در جایی به جز کابوس خود می زیستم
در مقامات تحیّر جای استدلال نیست
عقل می خواهد که من هرگز نفهمم چیستم
آسیابی در مسیر رود عمرم! صبر کن
روزی از تکرار این بیهودگی می ایستم
تو را صبحی مه آلود از دل یک خواب آوردم
تنت را ریختم در شیشۀ مهتاب آوردم
خریدم از پری ها جفت مروارید چشمت را
و از اعماق دریاهای بی پایاب آوردم
خود من یافتم در قصه ها تخم نگاهت را
تو را من کاشتم، من سایه بودم، آب آوردم
بپرس این دست های هرزۀ آمادۀ چیدن
کجا بودند وقتی کالی ات را تاب آوردم؟
بریز از خویش زنبیل مرا از خواستن پر کن
برای شاخه هایت یک زمستان خواب آوردم
زاهد به کرم تو را چو ما نشناسد
بیگانه تو را چو آشنا نشناسد
گفتی که گنه کنی به دوزخ برمت
این را به کسی گو که تو را نشناسد
لبخند بزن جواب عالم با من
یک عمر تقاص عاشقی هم با من
تأثیر نگاهت به گناهم انداخت
سیب از تو، هبوط جای آدم با من
باد در گوشت چه خواند
که چنین تیز و خشمگین
بر صورتم داغ می زنی
قطرۀ لطیف باران؟!
و عشق تو از نامم می تراود
مثل شیرۀ تک درختی مجروح
در حیاط زیارتگاهی.