سعید محسنی
ای آدم!
ای عاشق!
حوا بود که سیب را خورد
تو را
این تبعید
جزا به عاشقی دادند
ما را به چه؟!
برچسب: ،
ادامه مطلب
ای آدم!
ای عاشق!
حوا بود که سیب را خورد
تو را
این تبعید
جزا به عاشقی دادند
ما را به چه؟!
قابی سیاه
شیشه های عینکش را
بغل کرده بود
سالها
عزادار چشمانش بودند
دو سیب سرخ!
اطرافم ...
پر از رویاهای سقط شده ای ست
که بر گیسوی تنهایی ام چنگ انداخته ،
و از هر سو
اعصاب دقایقم را می کشند
جیغ بلندی شده
روزهایم
در سمفونیِ ناکوکِ زمانه
و من
بغضی بی ترانه
زیرِ خاکستر رویا!
من آفتاب درخشان و ماهِ تابان را
بهین طراوتِ سرسبزیِ بهاران را
زلالِ زمزمۀ روشنانِ باران را
درود خواهم گفت
صفایِ باغ و چمن
دشت و کوهساران را ؛
و من ...
چو ساقۀ نورُسته باز خواهم رُست
و در تمامی اشیاءِ پاکِ تجریدی
وجود گمشده ای را
دوباره خواهم جُست.
ما چله نشین بیقرار دردیم
پاییز و زمستان و بهاران زردیم
این بارِ امانت از ازل سنگین بود
ای عشق ببخش ما تو را گم کردیم!
هوایت را بردار و برو
دروغِ دوست داشتنت
پُر از سُرب است ...
سنگین تر از هوایِ بودنت!
از خواب متنفرم
خواب ها به من کابوس بی تو بودن را القاء می کنند
می ترسم بیدار شوم و ...
تو نباشی
می ترسم چشم بر هم بگذارم و ...
وقتی باز می کنم تو را نبینم
خواب هایم پر شده از کابوس بی تو بودن
کابوسی که نمی دانم خواب است یا واقعیت
میان دغدغه هایم گم شده ام
شانه ات ...
شانه ات تنها جاییست که ...
وقتی سر بر آن می گذارم
دیگر کابوس نمی بینم.
مسحور می شوم
در اتفاق دو صدای پیاپی
افتادن سنگی کوچک در برکه
گریز یک ماهی در اعماق.