کریمی مشاور بیمه کریمی مشاور بیمه .

کریمی مشاور بیمه

دل ربودی قصد جانم می کنی

دل ربودی قصد جانم می کنی   اندک اندک بی نشانم می کنی
 
ای بهار خاطرات سبز من          با جفای خود خزانم می کنی
 
در پس ابر سیاه قهر خود         عاقبت چون مه نهانم می کنی
 
من چو مومی در کف بی مهر تو   هر چه می خواهی همانم می کنی
 
تیر غم را با نگاهی اتشین            جانب روح وروانم می کنی
 
بی وفایی تا به چند ای تند خو      مهر خود را کی عیانم می کنی
 
پیر شد دل در عزای هجر تو      کی به یک عشوه جوانم می کنی
 
داستان عسق ما افسانه شد              ای که رسوای جهانم می کنی
 
بعد از این ماییم و داغ دوریت          ای که دائم قصد جانم می کنی



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۶ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

حتما در کنکور امسال تقلب شده

.... و ..... اینک

همزمان با اعلام رئیس سازمان سنجش کشورمبنی بر اعلام نتایج کنکورتا چندروز آینده عده ای از هم وطنان عزیزدرسراسرکشور(تجریش،قیطریه،ونک) پیشاپیش اول شدن خودرا جشن گرفتند.

به همین مناسبت خبرنگار روزنامه اعتمادخیلی ، خودرا به جمع این عزیزان رسانده تا مثل همیشه رسالت ذاتی خود را درجهت آزادی بیان وترویج اخلاق نمایان سازد!!

مصاحبه:

خبرنگار: لطفا پس از سلام نام ، رتبه ، ودلیل پیروزی خودرا بگوئید و آیادرکنکورتقلب نشده؟

نفراول: باسلام من شهرام هستم رتبه اول دررشته فلسفه و دلیلی برای پیروزی ندارم ، به نظرمن هم حتما تقلب شده و ضمنا قراره شب با بچه ها بریم فرحزاد!

خبرنگار: لطفا شما نام ، رتبه ، دلیل پیروزی رابگوئید و آیا در کنکورتقلب نشده؟

نفربعدی: من ترانه 15 سال دارم عضوجنبش دختران فیروزه ای تونستم در رشته کنکورنفر اول بشم وازفائزه خانم میخوام که مانتوهای بعدی کمی تنگ تر و کوتاه تر باشه ودلیل پیروزی ام هم اینه که من بچه تجریشم و چون تجریش بالای شهره پس من حتما اولم!

خبرنگار: لطفا نام ، رتبه ، دلیل پیروزی رابگوئید وآیا درکنکورتقلب نشده؟

نفربعدتر: به نام آزادی من بهرام هستم داداش شهرام و نفراول ادبیات ، من با طلاش و متالعه ی زیاد والگوبرداری از مهندس تونستم اول شم، به نظرمن هم حتما طغلب شده که به چنددلیل مهم اشاره میکنم:

اولا: مراقبان جلسه همگی ازسازمان سنجش بودن و کارت شناسائی داشتن!

دوما: درزمان برگزاری امتحان نمیزاشتن به برگه ی کناری نگاه کنیم!

سوما: دراوج خفقان و نقض حقوق بشر محل امتحان دختران از پسران جدا بود!

پس حتما طغلب شده و ضمنا ادب مرد به زه دولت اوست!

خبرنگار: نام ، رتبه ، دلیل پیروزی رابگوئید وآیا درکنکور تقلب نشده؟

نفر آخر: خاک برسرت من نن جون مهدی ام ، رتبه اول دکترای مهندسی حقوق هسته ای ، دلیل پیروزی ام هم اینه که مهدی از امام دست خط داره که از هرکی بخواد پول بگیره پس من اول هستم ، وحتما درکنکور تقلب شده چون مهدی از بین 4 نفر پنجم شده ، راستی ایشون شقد وقت دارن ، من شقد وقت دارم؟!!

نویسنده : پلاک سرخ

نقل:اسلام انلاین


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۶ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

هانیه دختر خاله من بلبلی که خاموش شد

سلام

این پست راجب دختر خالمه اسمش هانیه   بود

یه دختر زیبا حدود۱۰الی ۱۱سال داشت یه روز که از مغازه اونطرف خونشون رد میشده یه ماشین

بهش میزنه

میبرنش بیمارستان

خاله منم که میبینه دخترش دیر کرده خونه تمام همسایه ها دوستاش همه جا رو میگرده امااثر

از هانیه جان نبوده

بلاخره توی یه بیمارستان پیداش میکنن

مرگ مغزی شده بوده

دکترا هم تمام اعضای بدنش رو بر میدارن

این موقعی که توی غصالخونه بردنش فهمیدیم

ماشینه در رفته بود اونم گیر افتاد

اما دیگه دیر شده بود

هانیه ما از پیشمون رفته بود

هنوز عکسش دارم

همیشه

خندون

خوشحال

زیبا

مثل یه فرشته بود

دوستش داشتم

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۵ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

مولوی

    بشنو این نی چون شکایت می‌کند            از جداییها حکایت می‌کند      کز نیستان تا مرا ببریده‌اند                     در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند      سینه خواهم شرحه شرحه از فراق             تا بگویم شرح درد اشتیاق   هر کسی کو دور ماند از اصل خویش                     باز جوید روزگار وصل خویش       من به هر جمعیتی نالان شدم                      جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم   هرکسی از ظن خود شد یار من                      از درون من نجست اسرار من   سر من از ناله‌ی من دور نیست                    لیک چشم و گوش را آن نور نیست    تن ز جان و جان ز تن مستور نیست              لیک کس را دید جان دستور نیست   آتشست این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد   آتش عشقست کاندر نی فتاد جوشش عشقست کاندر می فتاد   نی حریف هرکه از یاری برید پرده‌هااش پرده‌های ما درید   همچو نی زهری و تریاقی کی دید همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید   نی حدیث راه پر خون می‌کند قصه‌های عشق مجنون می‌کند   محرم این هوش جز بیهوش نیست مر زبان را مشتری جز گوش نیست   در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد   روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست   هر که جز ماهی ز آبش سیر شد هرکه بی روزیست روزش دیر شد   در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام   بند بگسل باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر   گر بریزی بحر را در کوزه‌ای چند گنجد قسمت یک روزه‌ای    کوزه‌ی چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر در نشد   هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد   شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما   ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما   جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد   عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خر موسی صاعقا   با لب دمساز خود گر جفتمی همچو نی من گفتنیها گفتمی       هر که او از هم‌زبانی شد جدابی زبان شد گرچه دارد صد نوا     چونک گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت   جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای   چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی‌پر وای او   من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس   عشق خواهد کین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود

برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۴ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

ناصر خسرو

برگش تو را که گاو توئی و ثمر مرا قول رسول حق چو درختی است بارور انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟ از جور این گروه خران بازخر مرا ای آنکه دین تو بخریدم به جان خویش روز حساب و حشر مفر و وزر مرا دانم که نیست جز که به سوی توای خدا بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا گر جز رضای توست غرض مر مرا ز عمر از خاندان حق مکن زاستر مرا واندر رضای خویش تو، یارب، به دو جهان زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا همچون پدر به حق تو سخن گوی و زهد ورز از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا گوئی که حجتی تو و نالی به راه من گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا صفرا همی برآید از انده به سر مرا در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا گویم: چرا نشانه‌ی تیر زمانه کرد چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟ گر در کمال فضل بود مرد را خطر جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ این گفته بود گاه جوانی پدر مرا نی‌نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا «دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک» ناید به کار هیچ مقر قمر مرا با خاطر منور روشنتر از قمر دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا گر من اسیر مال شوم همچو این و آن پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا اندیشه مر مرا شجر خوب برور است چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا گر بایدت همی که ببینی مرا تمام زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا گیتی سرای رهگذران است ای پسر کرده‌است بی‌نیاز در این رهگذر مرا از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا اندر جهان به دوستی خاندان حق چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟ گر من در این سرای نبینم در آن سرای همسایه‌ای نبود کس از تو بتر مرا ای ناکس و نفایه تن من در این جهان جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا من دوستدار خویش گمان بردمت همی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا بر من تو کینه‌ور شدی و دام ساختی از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا گر رحمت خدای نبودی و فضل او نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا اکنون که شد درست که تو دشمن منی لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا خواب و خور است کار توای بی خرد جسد ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا کار خر است سوی خردمند خواب و خور کایزد همی بخواند به جای دگر مرا من با تو ای جسد ننشینم در این سرای پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور گرچه دراز مانم رفته شمر مرا چون پیش من خلایق رفتند بی‌شمار بیرون پریده گیر چون مرغ بپر مرا روزی به پر طاعت از این گنبد بلند وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند یاد است این سخن ز یکی نامور مرا نام قضا خرد کن و نام قدر سخن از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟ واکنون که عقل و نفس سخن‌گوی خود منم

برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۴ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

ناصر خسرو

صد بار خریده مر دلامش را ای گشته جهان و دیده دامش را بسیار شنوده‌ای کلامش را بر لفظ زمانه هر شبانروزی تا چند کنی طلب مقامش را؟ گفته‌است تو را که «بی مقامم من» نم نیست غم است مر غمامش را بارنده به دوستان و یاران بر آراسته باش مر خرامش را چون داد نوید رنج و دشواری گفتار محال و قول خامش را بر یخ بنویس چون کند وعده کاری مشناس مر حسامش را جز کشتن یار خویش و فرزندان تو ساخته باش کار شامش را چون چاشت کند ز خویش و پیوندت دشنام شمار مر سلامش را گر بر تو سلام خوش کند روزی کو رخنه نکرد مر نظامش را؟ کس را به نظام دیده‌ای حالی یا زو نر بود باب و مامش را وز باب و ز مام خویش نربودش ای خورده جهان و دیده دامش را پرهیز کن از جهان بی‌حاصل دور و نزدیک و خاص و عامش را و آگاه کن، ای برادر، از غدرش گو «ساخته باش انتقامش را» آن را که همی ازو طمع دارد چون دشت شمار پست بامش را گر بر فلک است بام کاشانه‌ش هرگز طلبم مراد و کامش را؟ من کز همه حال و کارش آگاهم چون خواهد جست مر حرامش را؟ وین دل که حلال او نمی‌جوید این بی‌مزه ناز و عز و رامش را آن را طلب، ای جهان، که جویایست شاهنشه ری کنی غلامش را واشفته بدو سپاری و برکه مرقبقب زین و اوستامش را وز مشتری و قمر بیارائی بی شک یک روز لاف و لامش را آخر بدهی به ننگ و رسوائی نابوده کنی نشان و نامش را هرچند که شاه نامور باشد احوال به نظم و نغز و رامش را واشفته کنی به دست بیدادی آن پند که داد نوح سامش را بشنو پدرانه، ای پسر، پندی دنیی و نعیم بی‌قوامش را پرهیز کن از کسی که نشناسد نتواند برد مر ظلامش را وز دل به چراغ دین و علم حق پاسخ مده، ای پسر، پیامش را زو دست بشوی و جز به خاموشی دنیای مزور و حطامش را بگذارش تا به دین همی خرد رخساره‌ی خشک چون رخامش را منگر به مثل جز از ره عبرت دیو از پس خویشتن لگامش را بل تا بکشد به مکر زی دوزخ او را مپذیر و مه امامش را بر راه امام خود همی نازد بشناس به هوش دیو و کامش را دیوی است حریص و کام او حرصش بگذار طریقت نغامش را چون صورت و راه دیو او دیدی وین منت و نعمت تمامش را وانکه بگزار شکر ایزد را بگزار به جهد و جد وامش را وامی است بزرگ شکر او بر تو

برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۳ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

دم غروب

دم غروب میان حضور خسته اشیا
 نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
 و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش
فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد
 و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
 گرفته بود به دست
و باد می زد خود را
 مسافر از اتوبوس
پیاده شد
 چه آسمان تمیزی
 و امتداد خیابان غربت او را برد
غروب بود
 صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
 و روی صندلی راحتی کنار چمن
 نشسته بود
دلم گرفته
 دلم عجیب گرفته است
 تمام راه به یک چیز فکر می کردم
 و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
 خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
 و اسب ‚ یادت هست
سپید
بود
 و مثل واژه پاکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
 و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها
 دلم گرفته
 دلم عجیب گرفته است
 و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
 نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این
گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
 و فکر میکنم
 که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
 چه سیبهای قشنگی
 حیات نشئه تنهایی است
 و میزبان پرسید
قشنگ یعنی چه ؟
قشنگ یعنی
تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
 مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
و نوشداروی اندوه ؟
 صدای خالص اکسیر می دهد این نوش
و حال شب شده بود
 چراغ روشن بود
 و چای
می خوردند
 چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
 چه قدر هم تنها
 خیال می کنم
 دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
..........عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
 اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
و چه فکر نازک غمناکی
و غم تبسم پوشیده نگاه
گیاه است
 و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست
 همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
 وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
 حرام خواهد شد
 و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
 و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
نه
 صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
 و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
 همیشه عاشق تنهاست
 و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
 و او ؤ ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند
 و خوب می دانند
 که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود
 و نیمه شب ها با
زورق قدیمی اشراق
 در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند
 هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی
حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد
اتاق خلوت
پاکی است
 برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد
 دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست
هنوز در سفرم
 خیال می کنم
 در آبهای جهان قایقی است
 و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است
 سرود
زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
 و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد ؟
 کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
 و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد ؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
 و گوش دادن به
 صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
 و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟
شراب باید خورد
 و در جوانی  روی یک سایه راه باید رفت
 همین
کجاست سمت حیات ؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟
و گوش کن که همین حرف در تمام
سفر
 همیشه پنجره خواب را به هم میزد
چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟
 درست فکر کن
 کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
 چه چیز پلک ترا می فشرد
چه وزن گرم دل انگیزی ؟
سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
 و در مصاحبه باد و
شیروانی ها
 اشاره ها به سر آغاز هوش برمی گشت
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه می کردی
 چه اتفاق افتاد
که خواب سبز ترا سار ها درو کردند ؟
و فصل ‚ فصل درو بود
 و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
 کتاب فصل ورق خورد
و
سطر اول این بود
 حیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ست
نگاه می کردی
 میان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جریان بود
به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
 نگاه می کردی
 حضور سبز قبایی میان شبدرها
 خراش صورت احساس را مرمت کرد
 ببین همیشه خراشی است روی صورت
احساس
همیشه چیزی انگار هوشیاری خواب
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
 و روی شانه ما دست می گذارد
 و ما حرارت انگشتهای روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر می کشیم
 ونیز یادت هست
و روی ترعه آرام؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمین
 که وقت از
پس منشور دیده می شد
 تکان قایق ذهن ترا تکانی داد
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه را باید رفت
و فوت باید کرد
 که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ
کجاست سنگ رنوس؟
من از مجاورت یک درخت می آیم
که روی پوست آن دست های ساده غربت
اثر
گذاشته بود
 به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی
 شراب را بدهید
شتاب باید کرد
 من از سیاحت در یک حماسه می آیم
 و مثل آب
 تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم
سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
 و ایستادم تا
 دلم قرار بگیرد
 صدای پرپری
آمد
 و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
 و بار دیگر در زیر ‌آسمان مزامیر
در آن سفر که لب رودخانه بابل
به هوش آمدم
نوای بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم صدای گریه می آمد
و چند بربط بی تاب
به شاخه های تر بید تاب می خوردند
و درمسیر
سفر راهبان پاک مسیحی
به سمت پرده خاموش ارمیای نبی
اشاره می کردند
 و من بلند بلند
 کتاب جامعه می خواندم
و چند زارع لبنانی
 که زیر سدر کهن سالی
 نشسته بودند
مرکبات درختان خویش رادر ذهن شماره می کردند
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط
لوح حمورابی
 نگاه می کردند
و در مسیر سفر روزنامه های جهان را مرور می کردم
سفر پر از سیلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
 و بوی روغن می داد
و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب
شیارهای غریزه و سایه های مجال
 کنار هم بودند
میان راه سفر از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
 شیار روشن جت ها را
نگاه می کردند
 و کودکان پی پر پرچه ها روان بودند
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می بردند
و راه دور سفر از میان آدم
و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت
به غربت تریک جوی آب می پیوست
به برق ساکت یک فلس
 به آشنایی یک لحن
 به بیکرانی یک رنگ
 سفر مرا به زمین های استوایی برد
 و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند
 چه خوب یادم هست
 عبارتی که به ییلاق ذهن وارد
شد
 وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت
من از مصاحبت آفتاب می آیم
کجاست سایه ؟
ولی هنوز قدم ‚ گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می آید
 و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است
 در این کشاکش رنگین کسی چه می داند
 که سنگ عزلت من
در کدام نقطه فصل است
هنوز جنگل ابعاد بی شمار خودش را
 نمی شناسد
 هنوز برگ
سوار حرف اول باد است
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر حضور مبهم رفتار آدمی زاد است
 صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
 و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می آموزند
فقط به من
و من مفسر گنجشک های دره گنگم
 و گوشواره عرفان نشان تبت را
 برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده سرنات شرح داده ام
به دوش من بگذار ای سرود صبح ودا ها
 تمام وزن طراوت را
 که من
 دچار گرمی گفتارم
 و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید
به این مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور می آید
و ازحرارت تکلیم درتب و تاب است
ولی مکالمه یک روز محو خواهد شد
 و شاهراه هوا را
شکوه شاهپرک های انتشار حواس
سپید خواهد کرد
برای این غم موزون چه شعر ها که سرودند
ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت
ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
 که وزن خواب خوش فتح قادسیه
به دوش پلک تر اوست
هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها
بلند می شود از خلوت
مزارع ینجه
هنوز تاجر یزدی ‚ کنار جاده ادویه
به بوی امتعه هند می رود از هوش
و در کرانه هامون هنوز می شنوی
 بدی تمام زمین را فرا گرفت
هزار سال گذشت
صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
 و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد
و نیمه راه سفر روی ساحل جمنا
 نشسته بودم
 و عکس تاج محل را در آب
 نگاه می کردم
 دوام مرمری لحظه های اکسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ
ببین ‚ دوبال بزرگ
به سمت حاشیه روح آب در سفرند
جرقه های عجیبی است در مجاورت دست
بیا و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
حیات  ‚ ضربه آرامی است
به تخته سنگ مگار
و در مسیر سفر مرغهای باغ نشاط
غبار تجربه را از نگاه من شستند
به من سلامت یک سرو را نشان دادند
و من عبادت احساس را
به پاس روشنی حال
کنار تال نشستم و گرم زمزمه کردم
عبور باید کرد
 و هم نورد افق های دور باید شد
 و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
 و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد
 من از کنار تغزل عبور می کردم
و موسم برکت بود
 و زیرپای من ارقام شن لگد می شد
 زنی شنید
کنار پنجره آمد نگاه کرد به فصل
در ابتدای خودش بود
 ودست بدوی
او شبنم دقایق را
 به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید
من ایستادم
 و آفتاب تغزل بلند بود
 و من مواظب تبخیر خواب ها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب رابه تن ذهن
 شماره می کردم
خیال می کردیم
 بدون حاشیه هستیم
 خیال می کردیم
 میان متن
اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
 و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست
 در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم
که چشم زنی به من افتاد
صدای پای تو آمد خیال کردم باد
عبور می کند از روی پرده های قدیمی
صدای پای ترا در حوالی اشیا
 شنیده بودم
 کجاست جشن خطوط ؟
 نگاه کن به تموج ‚ به انتشار تن من
 من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سطوح عطش کن
کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
دقیق خواهد شد
و راز رشد پنیرک را
 حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد ؟
 و در تراکم زیبای دست ها یک روز
صدای چیدن یک خوشه رابه گوش شنیدیم
 و در کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟
 جرقه های محال از وجود برمی خاست
کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ ؟
و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدار
 چه
قدر روشن بود
 کدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟
عبور باید کرد
 صدای باد می آید عبور باید کرد
 و من مسافرم ای بادهای همواره
 مرابه وسعت تشکیل برگ ها ببرید
 مرا به کودکی شور آب ها برسانید
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
 پر از تحرک زیبایی
خضوع کنید
 دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
 و در تنفس تنهایی
 دریچه های شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
 مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
 حضور هیچ ملایم را
به من نشان بدهید
بابل | بهار 1345
 

برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۳ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

بابا طاهر

درمتون تاریخی پس از اسلام به نام لرستان فیلی بر می خوریم  که معرب پهلوی است واین سرزمین از همدان تا خانقین و ممدلی امتداد دارد.

وزبان شعر های باباطاهر راپهلوی یاهمین لری امروز دانسته اند

پهلوی به همراه زبان اوستایی ریشه فارسی امروز  هستند.

وباباطاهر شاعردوبیتی سرای قرن جهارم واوایل قرن پنجم است

ومعاصرطغرل سلجوقی .

بقعه ای درخرم آباد به نام باباطاهرداریم  و باتوجه به این که از مقبره منسوب به بابا طاهر درهمدان تنها یک لوح قرانی مربوط به قرن هفتم  به دست آمده است  نمی توان ان را به باباطاهر که درقرن چهارم میزیسته نسبت داد.

در لرستان بابارا مرید شاه خوشین یا مبارک شاه می دانند

اوبه همراهی مبارک شاه راهی همدان پایتخت سلجوقی است که در این سفر مبارک شاه در رود گاماسیاب غرق می شود .و هنوز قلندران کنار این رود به یاد این واقعه تنبور می نوازند وعرفان زمزمه می کنند.

باباطاهر به طغرل می گوید با مردم آن گونه کن که خدا می گوید آن الله یوامر بالعدل والاحسان

وگفته اند باباطاهر بر سر بریده عین القضات حاضر می شود و می گوید برخیز مردان خدا این گونه نخوابند وسر راه افتاده تا این که در چاهی می افتد و....

وزمزمه چند دوبیتی از بابا طاهر:

دلی دیرم زعشقت گیج و ویژه

مژه برهم نهم خونابه ریژه

دل عاشق مثال چوب تر بی

سری سوزه سری خونابه ریژه

 

دلی دیرم دلی کزغم شکسته

چوکشتی بر لب دریا نشسته

همه گویند طاهر تار بنواز

صدا چون می دهد تار شکسته

 

گبهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar-20.comل]بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar-20.com

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar-20.com

تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

رباعیات باباطاهر به زبان محلی نوشته شده است لذا فهم برخی ابیات و یا شکل صحیح کلمات کمی دشوار می باشد.در صورت نامفهوم بودن قسمت هایی از شعر، درخواست خود را در همین بخش ارسال کنید و در حد توان خود شما را در رساندن مفهوم شعر یاری خواهم کرد

1.
بی ته یارب به بستان گل مرویا
اگر رویا کسش هرگز مبویا

به ته هر کس به خنده لب گشایه
رخش از خون دل هرگز مشوی


2.
ببندم شال و می پوشم قدک را
بنازم گردش چرخ و فلک را

بگردم آب دریاها سراسر
بشویم هر دو دست بی نمک را


3.
تن محنت کشی دیرم خدایا
دل حسرت کشی دیرم خدایا

ز شوق مسکن و داد غریبی
به سینه آتشی دیرم خدایا


4.
ته که ناخوانده ای علم سماوات
ته که نابرده ای ره در خرابات

ته که سود و زیان خود نذونی
به یارون کی رسی هیهات هیهات


5.
شب تاریک و سنگستان و مو مست
قدح از دست مو افتاد و نشکست

نگه دارنده اش نیکو نگه داشت
و گرنه صد قدح نفتاده بشکست


6.
بود درد مو و درمونم از دوست
بود وصل مو و هجرونم از دوست

اگر قصابم از تن واکره پوست
جدا هرگز نگرده جونم از دوست


7.
عزیزا کاسه چشمم سرایت
میان هر دو چشمم خاک پایت

از آن ترسم که غافل پا نهی باز
نشیند خار مژگانم به پایت


8.
ته دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری اندر سرم نیست

به جان دلبرم کز هر دو عالم
تمنای دگر ز دلبرم نیست


9.
نمی پرسی ز یار دلفگارت
که واکیان گذشت باغ و بهارت

ته یاد مو در این مدت نکنی
ندانم واکیان بی سر و کارت


10.
نفس شومم به دنیا بهر آن است
که تن از بهر موران پروران است

نذونستم که شرط بندگی چیست
هرزه بورم به میدان جهان است


11.
یکی برزیگری نالون در این دشت
به چشم خون فشان آلاله می کشت

همی گشت و همی گفت ای دریغا
که باید کشتن و هشتن در این دشت


12.
خرم کوهان خرم کوهان خرم دشت
خرم آنان که این آلالیان کشت

و سی هند و و سی شند و وسی یند
همان کوه و همان هامون همان دشت


13.
دلی دیرم خریدار محبت
کز او گرم است بازار محبت

لباسی بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت

۱۴

تو که ناخـــوانده‌ای علـم سماوات

تو که نـابــرده‌ای ره در خـــرابات

تــو که ســـود و زیان خـود ندانی

به یاران کی رسی هیهات، هیهات

 ۱۵

به ســر شوق سر کوی تو دیرم

به دل مــــــهر مه روی تو دیرم

بـت من کـــعبه‌ی مـن قبله‌ی من

تویی هر جا نظر سوی تو دیرم

 ۱۶

سری دیرم که سامانش نمی‌بو

غــــمی دیرم که پایانش نمی‌بو

اگر بـــاور نداری سوی من آی

بـبین دردی که درمانش نمی‌بو

************************************

 ۱۷

مـــه زونین ئه دَه سـت جورَه مَـکی شم

هَنی نازت وَه صد طـــــــوره مَـکی شم

تـــو گــه بـــارت بـی یـه ســربـار دردم

عـــــذاوت تـــا لـــــو ِ قـــوره مَکی شم

 ۱۸

مَـــچم ئِه سی نَم ئی رازَه مَه می نی

ئــــــری نم داخ تـــو تازه مَه می نی

مَــــچم امــا وَه یـادت ئــه دل خاک

دو چـــیـمم تا ابــــد وازه مَه می نی

 

 ۱۹

مچم دیــواری ئِه دردَه مـکی شـم

هــــناسه ئی دل سرده مـکی شـم

پاییز عـمر و وخت زردی رنـگ

نقـاشـی ئـِه گـــلِ زردَه مـکی شـم

 ۲۰

تو ئِه دنیا فــری یه رنج و دردت

کی اِت بازی نی یا وَه تخته نردت

تو هوم بازی کشین و حقه بازین

بـِری مورین بری تِر هانه گردت

 ۲۱

نه منصورم نه دارت آرزومه

خـــریوی کــم دیارت آرزومه

خــمار و دردَ بارم ئه خریوی

مـه گه چـیم خـمارت آرزومه

 ************************

 

 

تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.comبابا طاهر

    بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar-20.com

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar-20.com

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar-20.com



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۲ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

اخرین خواسته

هیچ اهمیتی براش نداشت که دارم عروسی میکنم. سرد و بی روح بود, خاکستری از آتش گذشته. تو دلم گفتم برای آخرین بار ببوسمش, جلو رفتم, چشمهایم را بستم, بوی خاک مستم کرد, اما حسینا سرش را عقب کشید و گفت: تو حالا دیگر شوهر داری. این کار اصلا درست نیست, برو پی زندگیت, دنبال چه میگردی؟ شوهر میخواستی که خدا بهت داد. امیدوارم خوشبخت بشوی.ه
بهش گفتم که امروز میخواهم اعتراف کنم و بگویم که فقط یک خواهش دارم, یا شاید یک آرزو, فقط یکی., می گویم آرزو چون شرایط زندگی ما جوری است که برای تحقق خواسته ام باید به مادر دروغ بگویم و هزارویک راه پیدا کنم. میدانم که سختت است, به زحمت می افتی و حتما میگویی نه , اما من فقط یک آرزو دارم و این حق را دارم که از تو بخواهم به تنها آرزوی من جواب رد ندهی. دلم میخواهد فقط یک شب را با تو به صبح برسانم. نه به خاطر عشق بازی, نه, به خدا قسم, به جان خودت قسم فقط می خواهم یک شب را تا صبح پیش تو باشم روز بعد نمیدانم چه می شود, اهمیتی هم ندارد, اما نگو نه.ه
.
.
.
چه میدانستم زیر آن خاکستر آتشی بر پا بود. توی دلم گفتم برای آخرین بار ببوسمش, چشمهایم را بستم, بوی خاک مستم کرد. لبهام را روی لبهای سردش گذاشتم و بوی خاک را در تمام وجودم گذراندم, بوی شمعدانی میداد, بوی قبر, بوی آبی که از سر کشیدن کوزه در دهن میماند.ه
.

خداوندا, به خاطر ماست که شب را چنین ژرف و تاریک و چنین زیبا آفریده ای؟ به خاطر دل من است؟ هوا بسیار مطبوع و دلکش است, و از پنجره باز, نور ماه تا درون اتاقم تابیده است و من به سکوت عظیم کائنات گوش فرا می دهم. ای خدای بزرگ! پرستش شرمسارانه ای در برابر عظمت بی کران آفرینش, قلبم را لبریز از جذبه و حال کرده است. دیگر جز با حیرت و شیفتگی در پیشگاه کبریایی تو, یارای نماز ونیایش ندارم. اگر بر عشق حد و نهایتی متصور باشد, برای عشق تو نیست و پروردگارا, بر عشق ما بندگان است. این عشقی که من درون سینه نهفته ام, ممکن است در دیده مردم عادی ناپاک و گناه آلود بیاید, باکی نیست, اما تو بگو که پاک و بی آلایش است. سعی میکنم خود را از وسوسه گناه دور نگه دارم. اما به نظر می رسد که با گناه مدارا نمیتوان کرد, و هرگز نمیخواهم که ولو لحظه ای مسیح را رها کنم. نه, وقتی که ژرترود را دوست دارم, این را نمی پذیرم که تن به آلودگی گناه دهم. قدرت آن را ندارم که ریشه این عشق را به کلی از قلبم بکنم, مگر اینکه قلبم را هم یکجا و هم زمان با آن از جا بکنم, ولی چرا باید چنین باشد؟ وقتی هنوز او را دوست نداشتم, مجبور بودم به انگیزه ترحم او را دوست داشته باشم. اکنون دیگر دوست نداشتن او, یعنی وظیفه انسانی را در حق او ادا نکردن. او به عشق من نیاز دارد.ه
خداوندا, در این کار سخت درمانده ام, دیگر نمیدانم چه باید کرد, تو بر همه چیز آگاهی. مرا هدایت فرما. گاهی احساس این را دارم که راهی را که در پیش گرفته ام رو به ظلمت و سرگردانیست, و بینایی را که می خواهند به چشمان او بر گردانند, چشمان مرا نیز باز کرده است

 

فرصت نکردم

فرصت نکرده ام لباسم عوض شود

با همین پوست و استخوان آمده ام

خودم را از تمام شعر بالا کشیده ام

و درست روبرویت

روی بندرگاه افتاده ام

حالا همه چیز مثل اول است

تنها تو پیر شده ای و من مرده ام

و مثل همیشه حرفمان درخت انجیر داخل باغچه است

که روز به روز شبیه تر می شود

من خسته ام مثل تمام بعد از ظهرهایی که باید بخوابم

و (( عصر بخیر زیبای من دوستت دارم ))

و تو بگویی که چقدر دلت برای خدا لک زده

 

همین روزها تو تا استانبول می روی

و من به سرم زده خودکشی کنم

خودم را از بالای ساختمان شرکت مخابرات پرت کنم روی جنازه یک تلفن عمومی و بگویم : الو ، دوستت دارم

همین روزها که خودکشی ام به اثبات رسید

می توانم سرفرصت شرابی بنوشم

به نزدیک ترین دختر میزهای مجاور چشمک بزنم

و بگویم خانم چشمک خورده اجازه می دهید زخم چشم ام  مداوا شود

می دانی که شاعران به خنده محتاج تراند

حتی اگر پیاله ای به نابجا بالا رود

بگذار سیگارت را روشن کنم

از عرض این خیابان برایت تاکسی بگیرم

گاهی ببوسم ات

گاهی تلفن بزنم حالت را بپرسم

به قهوه دعوتت کنم و بعد

تو معشوق من نیستی چرا

وقتی کنارت نشسته ام می توانم دست هایت را لمس کنم

 و خودم را در رویای قهوه خانه ی خلوت غرق کنم

تو معشوق من نیستی

 چگونه به یادت بیاورم

وقتی به ساحل خلوت فکر می کنم

و فکر می کنم که همیشه منتظر جنازه ام بوده ای

و دریا را به خاطر موج هایش دوست داشتی

حالا دیگر چاره ای ندارم

کفش هایم را بیرون می آورم

پاسپورتم را داخل جیبم می گذارم

آخرین پیامم را می فرستم

     دوستت دارم و تمام

 

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۱ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

پرسش و پاسخ

تو خیابون (گلسار) در حال حرکت،یکدفعه کاغذی بداخل ماشینم پرت شد!!؟؟
دیدم تبلیغ یک مشاور هست
نوشته هاش این بود
دکتر......متخصص...!!!..ه
اما مهم ترینش اینها بود
---
از خدا پرسیدم: خدایا! چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر
با اعتماد، زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باور هایت شک نکن
زندگی شگفت انگیز است،فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید
مهم این نیست که قشنگ باشی،قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر
مهم نیست،شیر باشی یا آهو،مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی
کوچک باش و عاشق... که عشق می داند، آیین بزرگ کردنت را
بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو با کسی
موفقیت ،پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن
فرقی نمیکند گودال آب کوچکی باشی یا دریای بیکران... زلال که باشی، آسمان در توست

 

 

الهی

گر کسی ترا بجستن یافت
من، بگریختن یافتم
گر کسی ترا بذکر کردن یافت
من، ترا بفراموش کردن یافتم
گر کسی ترا بطلب یافت
من، خود طلب از تو یافتم

ای مهیمن اکرم
و ای مفضل ارحم

نه شناخت ترا،توان
نه ثناء ترا،زبان
نه دریای جلال و کبریاء ترا گران
پس ترا مدح و ثناء چون توان؟
ترا که داند که، ترا تو دانی تو
ترا نداند کس، ترا تو دانی بس

کریما: غم آمد... غصه آمد... رنج آمد... شادی آمد... حرص آمد... شهوت و خودخواهی آمد...مرگ نیز خواهد آمد.... ه
اما، تو نیامدی!؟
نیامدی؟

چوپان: غذای من حاضر است و گوسفندانم را دوشیده ام. کلون کلبه ام را انداخته ام و آتشم هم روشن است.وتو ای آسمان، هرقدر که می خواهی ببار
بودا: من دیگر نه نیازی به غذا دارم و نه به شیر. بادها کلبه من اند و آتش من خاموش است. وتو ای آسمان هرقدر که می خواهی ببار!
چوپان: من چندین گاو دارم و ماده گاوهای بسیار، من مرغزارهای پدرانم را دارم و گاوهای نری که همه ماده گاوهایم را باردار می کنند. وتو ای آسمان، هرقدر که می خواهی ببار!
بودا: من نه گاو دارم ونه ماده گاو. مرغزار هم ندارم، هیچ چیز ندارم. از هیچ چیز هم نمی ترسم. وتو ای آسمان، هرقدر که می خواهی ببار!
چوپان: من زنی فرمانبردار و وفادار دارم که سالهاست همسر من است، وشب هنگام خوشم با او برقصم. وتو ای آسمان، هرقدر که می خواهی ببار!
بودا: من جانی دارم فرمانبردار و آزاد. سالهاست که تعلیمش می دهم و به او می آموزم که با من برقصد وتو ای آسمان چندان که می خواهی ببار
.

مستی و......

 

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

نمی دانم کجا بودم چه ها کردم چه ها کردم

در آن لحظه، ز مستی حال گردان شد

خدا دیدم وجودم محو وگریان شد

بخود فائق شدم مستی ز سر رفت

غرور آمد دلم از حد کم، رست

خدا دیدم خودم را، بندگی کو؟

کجا شد جبر و سختی،بی خودی کو؟

زدم حکمی، که لیلی کو و مجنون؟

زدم حکمی کجا شد جنگ وکو خون؟

چو مستی دست در جای خدا زد

به چنگیزان ونامردان قفا زد

به لیلی حکم عشق دائمی داد

به شیرین حق خوب زندگی داد

به مجنون آتشی از جنس دم داد

به فرهاد اهرمی کو هان شکن داد

چرا لیلی ومجنون باز مانند؟

چرا فرهاد از شیرین برانند؟

چرا وقتی که من مست وخدایم

چنان باشم که گویندم گدایم؟

در آن حالت که پیمانه پرم بود

شرابم همدم ودل ساغرم بود

من مست و خراب حالا خدایم

ز ضعف و هجرو غم ، حالا جدایم

به پیران وقت پیری می دهم جان

جوانان در جوانی قوت ونانپ

چرا آهو ز مادر باز ماند؟

چرا فرزند صیادش بنالد؟

چراها و چراها و چراها

شب قدرت گذشت وآرزوها

بسختی قامتم را راست کردم

گلوی خشک خود را صاف کردم

کنار بسترم پیمانه ای پر

ولی جیبم تهی از سکه ودر

شراب از سر برفته بی تا مل

نمی یابم اثر از تاج واز گل

همان مست ورهای رو سیاهم

غلط کردم که پی بردم خدایم!



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۰ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)