کریمی مشاور بیمه کریمی مشاور بیمه .

کریمی مشاور بیمه

داستان کوتاه آموزنده

پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره در حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، که گفته اند هر که دست از جان بشوید هرچه در دل دارد بگوید. ملک پرسید: چه می گوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت: ای خداوند ... همی گوید: والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس. (خشم خود را فرو خور و از گناه مردم بگذر). ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت. وزیر دیگر که بر ضد او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی ازین سخن درهم آورد و گفت: مرا آن دروغ پسندیده تر آمد از این راست که تو گفتی. که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثتی و خردمندان گفته اند: دروغی مصلحت آمیز به از راستی فتنه انگیز.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۴ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

مردی بر همسر خود در آشپزخانه وارد شد و از او پرسید کدام یک از فرزندان خود را بیش از دیگر فرزندانت دوست داری..!؟؟؟ همسر او گفت: همه آنها را، بزرگشان و کوچکشان، دختر و پسر، همه یکسانند و همه را به یک اندازه دوست دارم. شوهر گفت: چگونه دل تو برای همه آنها جا دارد..!؟ همسر جواب داد: این خلقت خدا است که دل مادر برای همه فرزندان خود وسعت دارد. مرد لبخندی زد و گفت: اکنون شاید بتوانی بفهمی که چگونه دل مرد برای چهار زن همزمان وسعت دارد....!! خدا بیامرزدش... روشش خوب بود برای قانع کردن ولی موقعیتش کنار کارد و ساطور غلط بود! مراسم آن مرحوم، صبح و ظهر و عصر فردا جهت عبرت سایرین در سه سانس برگزار میگرد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۴ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

کودکان مکتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت کردند که چگونه درس را تعطیل کنند و چند روزی از درس و کلاس راحت باشند. یکی از شاگردان که از همه زیرکتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مکتب می‌آییم و یکی یکی به استاد می‌گوییم چرا رنگ و رویتان زرد است؟ مریض هستید؟ وقتی همه این حرف را بگوییم او باور می‌کند و خیال بیماری در او زیاد می‌شود. همه شاگردان حرف این کودک زیرک را پذیرفتند و با هم پیمان بستند که همه در این کار متفق باشند، و کسی خبرچینی نکند. فردا صبح کودکان با این قرار به مکتب آمدند. در مکتب‌خانه کلاس درس در خانه استاد تشکیل می‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زیرک ایستادند تا اول او داخل برود و کار را آغاز کند. او آمد و وارد شد و به استاد سلام کرد و گفت: خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رویتان زرد است؟ استاد گفت: نه حالم خوب است و مشکلی ندارم، برو بنشین درست را بخوان. اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت: چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بیشتر شد. همینطور سی شاگرد آمدند و همه همین حرف را زدند. استاد کم کم یقین کرد که حالش خوب نیست. پاهایش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتی؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانیت به همسرش گفت: مگر کوری؟ رنگ زرد مرا نمی‌بینی؟ بیگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورویی و کینه، بدی حال مرا نمی‌بینی. تو مرا دوست نداری. چرا به من نگفتی که رنگ صورتم زرد است؟ زن گفت: ای مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده‌ای. استاد گفت: تو هنوز لجاجت می‌کنی! این رنج و بیماری مرا نمی‌بینی؟ اگر تو کور و کر شده‌ای من چه کنم؟ زن گفت : الآن آینه می‌آورم تا در آینه ببینی، که رنگت کاملا عادی است. استاد فریاد زد و گفت: نه تو و نه آینه‌ات، هیچکدام راست نمی‌گویید. تو همیشه با من کینه و دشمنی داری. زود بستر خواب مرا آماده کن که سرم سنگین شد. زن کمی دیرتر، بستر را آماده کرد. استاد فریاد زد و گفت: تو دشمن منی. چرا ایستاده‌ای؟ زن نمی‌دانست چه بگوید؟ با خود گفت: اگر بگویم تو حالت خوب است و مریض نیستی، مرا به دشمنی متهم می‌کند و گمان بد می‌برد که من در هنگام نبودن او در خانه کار بد انجام می‌دهم. اگر چیزی نگویم این ماجرا جدی می‌شود. زن بستر را آماده کرد و استاد روی تخت دراز کشید. کودکان آنجا کنار استاد نشستند و آرام آرام درس می‌خواندند و خود را غمگین نشان می‌دادند. کودک زیرک باز اشاره کرد که بچه‌ها یواش یواش صداشان را بلند کردند. بعد گفت: آرام بخوانید صدای شما استاد را آزار می‌دهد. آیا ارزش دارد که برای یک دیناری که شما به استاد می‌دهید اینقدر درد سر بدهید؟ استاد گفت: راست می‌گوید. بروید. درد سرم را بیشتر کردید. درس امروز تعطیل است. بچه‌ها برای سلامتی استاد دعا کردند و با شادی به سوی خانه‌ها رفتند. مادران با تعجب از بچه‌ها پرسیدند: چرا به مکتب نرفته‌اید؟ کودکان گفتند که از قضای آسمان امروز استاد ما بیمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نکردند و گفتند: شما دروغ می‌گویید. ما فردا به مکتب می‌آییم تا اصل ماجرا را بدانیم. کودکان گفتند: بفرمایید، برویید تا راست و دروغ حرف ما را بدانید. بامداد فردا مادران به مکتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روی او بود عرق کرده بود و ناله می‌کرد. مادران پرسیدند: چه شده؟ از کی درد سر دارید؟ ببخشید ما خبر نداشتیم. استاد گفت: من هم بیخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از این درد پنهان باخبر کردند. من سرگرم کارم بودم و این درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جدیت به کار مشغول باشد رنج و بیماری خود را نمی‌فهمد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۳ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

دزدی وارد خانه یکی از ثروتمندان شد و به اتاقی که گاو صندوق در آن بود رفت. ناگهان چشمش به پلاکی افتاد که روی آن نوشته بود: دسته کوچکی را که کنار صندوق جنب جا کلیدی وجود دارد آهسته بکشید تا درب صندوق باز شود. ولی به محض این که دزد آن دسته را کشید ناگهان تمام چراغ ها روشن شد و زنگ پر صدایی در ساختمان طنین انداخت. همین که خواست فرار کند، صاحبخانه را هفت تیر به دست مقابل خود دید. دزد رو به صندوق کرده گفت: از ما که گذشت ولی این را بدون دروغگو دشمن خداست!



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۳ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

درویشی را ضرورتی پیش آمد . کسی گفت: فلان، نعمتی دارد بی قیاس. اگر به سر حاجت تو واقف گردد، همانا که در قضای آن توقف روا ندارد. گفت: من او را ندانم. گفت: منت رهبری کنم. دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. یکی را دید لب فرو هشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت. کسی گفتش چه کردی؟ گفت: عطای او را به لقایش بخشیدم.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۲ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

درویشی را ضرورتی پیش آمد . کسی گفت: فلان، نعمتی دارد بی قیاس. اگر به سر حاجت تو واقف گردد، همانا که در قضای آن توقف روا ندارد. گفت: من او را ندانم. گفت: منت رهبری کنم. دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. یکی را دید لب فرو هشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت. کسی گفتش چه کردی؟ گفت: عطای او را به لقایش بخشیدم.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۲ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

نقل است که در روزگاری نه چندان دور، کاروانی از تجار به همراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دوردست شد. در میانه راه حرامیان کمین کرده به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند. طولی نکشید که محافظان کاروان از پای درآمده یا تسلیم گشته و دزدان به جمع آوری اموال و اثاث از روی شتران مشغول شدند. حرامیان هرچه بود گرد آوردند از مسکوکات و جواهرات و امتعه و هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند. در بین اموال مسروقه یکی ازحرامیان کیسه ای پر از سکه های زر یافت که بسیار مایه تعجب بود چه آنکه در داخل همان کیسه به همراه سکه های زر تکه کاغذی یافت که روی آن آیه ای از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود. حرامی شادی کنان کیسه را به نزد سر دسته دزدان برد و تمسخر کنان اشارتی نیز به دعای دفع بلا نمود. رئیس دزدان چون واقعه بدید دستور داد صاحب کیسه را احضار کنند. طولی نکشید که تاجری فلک زده مویه کنان به پای سردسته حرامیان افتاد که آن کیسه از آن من بود و لعن و نفرین بسیار نثار عالم دینی نمود و همی گفت که من گول آن عالم را خوردم و تا آن لحظه معتقد بودم که دعای دفع بلا واقعا کارگر خواهد بود. رییس حرامیان اندکی به فکر فرو رفت سپس دستور داد کیسه زر را به صاحبش بر گردانند. یکی از حرامیان برآشفت که این چه تدبیری است و مگر ما قطاع الطریق نیستیم و چه رییس دزدان پاسخ چنین داد: ای ابله، درست است که ما دزد مال مردم هستیم اما هرگز قرار نبود که دزد ایمان مردم باشیم.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۱ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی را از خانه یکی از پاک مردان دزدید. قاضی فرمود تا دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را حلال کردم. قاضی گفت: به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم. صاحب گلیم گفت: اموال من وقف فقیران است، هر فقیری که از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته، پس قطع دست او لازم نیست. قاضی از جاری نمودن حد دزدی منصرف شد، ولی دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت: آیا جهان بر تو تنگ آمده بود که فقط از خانه چنین پاک مردی دزدی کنی؟ دزد گفت: ای حاکم ! مگر نشنیده ای که گویند: خانه دوستان بروب ولی حلقه در دشمنان مکوب. چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۱ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی را از خانه یکی از پاک مردان دزدید. قاضی فرمود تا دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را حلال کردم. قاضی گفت: به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم. صاحب گلیم گفت: اموال من وقف فقیران است، هر فقیری که از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته، پس قطع دست او لازم نیست. قاضی از جاری نمودن حد دزدی منصرف شد، ولی دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت: آیا جهان بر تو تنگ آمده بود که فقط از خانه چنین پاک مردی دزدی کنی؟ دزد گفت: ای حاکم ! مگر نشنیده ای که گویند: خانه دوستان بروب ولی حلقه در دشمنان مکوب. چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۱ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)

داستان کوتاه آموزنده

روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتما تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟ بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت: من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند. یکی دیگر گفت: شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد. هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید: این دست چه کسی است، داگلاس؟ داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد: خانم معلم، این دست شماست. معلم به یاد آورد؛ از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۰ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)