پیچید طنین پای پر پینۀ برف
لرزید صدای باد در سینۀ برف
یخ کرد درخت و ابر دی ماه کشید
بر پیکر او پتوی پشمینۀ برف
آنان که پری روی و شکر گفتارند
حیف است که روی خوب پنهان دارند
دانی که چه حکمت است در زیر نقاب؟
تا زشت بپوشند و نکو بگذارند
گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانی ها و صدادار ترین شاخۀ فصل، ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدم های تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان کفش به پا کن و بیا
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را، مثل یک قطعۀ آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثۀ عشق تر است.
اندر صف دوستان ما باش و مترس
خاک در آستان ما باش و مترس
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند
فارغ دل شو ، از آن ما باش و مترس
جز این درخت
چیزی نمی گویم و
جز این پرنده
چیزی نمی خواهم
راحتم بگذارید
بی کتاب و کلمه
به کوهستان بر می گردم
به همان آغاز
که فقط گندم بود و
آدم بود.
عشق ...
چه به ناگهان بیاید، چه به آهستگی
فرقی نمی کند
تو را به تمامی در بر خواهد گرفت
مثل خیس شدن:
چه در باران باشد، چه در مه.
گنجشک
نشسته روی چراغ راهنما
فکر می کند به رنگ دیگری
برای رد شدن اندوه
از قلب چهار راه.
چنان فشرده شب تیره پا که پنداری
هزار سال بدین حال باز می ماند
به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب
خروس آیۀ آرامشی نمی خواند
چه انتظار سیاهی
سپیده می داند؟
آتش بزنم بسوزم این مذهب و کیش
عشقت بنهم به جای مذهب در پیش
تا کی دارم عشق نهان در دل خویش
مقصود رهم تویی نه دین است و نه کیش