خیام نیشابوری
ای آنکه زمانه می کند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه بشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه ای دمد از خاکت
برچسب: ،
ادامه مطلب
ای آنکه زمانه می کند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه بشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه ای دمد از خاکت
باد که می آید
خاکِ نشسته بر صندلی بلند می شود
می چرخد در اتاق
دراز می کشد کنار زن ،
فکر می کند
به روزهایی که لب داشت.
آن عشق که دیده گریه آموخت از او
دل در غم او نشست و جان سوخت از او
امروز نگاه کن که جان و دل من
جز یادی و حسرتی چه اندوخت از او؟!
چشم هایم با آسمان به تفاهم می رسند
چه وجه اشتراک لطیفی است
بین هوای دل من
با این روزهای پاییزی!
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.
این چه مستی است که بی باده و جام است اینجا؟
باده کز جام بنوشند حرام است اینجا
ای که از بادیۀ عشق خبر می پرسی
پای بردار که کونین دو گام است اینجا
زاهدا منتظر چشمۀ کوثر منشین
که به یک جرعۀ می کار تمام است اینجا
هیچکس نیست که در دایرۀ حیرت نیست
صیدگاهیست که جبریل به دام است اینجا
آن روز که بنده آوریدی به وجود
می دانستی که بنده چون خواهد بود
یا رب تو گناه بنده بر بنده مگیر
کاین بنده همین کند که تقدیر تو بود
پاییز، درخت، باد، بی برگ و بری
شب، صاعقه، مه، پرنده و در به دری
کابوس چنان است که در باغ زمان
هر شاخه به دست خویش دارد تبری
از خودم می پرسم
آن بنفشه از چه هنگام پیش از اینکه ببینمش
رقص را آغاز کرده بود؟