اخرین خواسته
بهش گفتم که امروز میخواهم اعتراف کنم و بگویم که فقط یک خواهش دارم, یا شاید یک آرزو, فقط یکی., می گویم آرزو چون شرایط زندگی ما جوری است که برای تحقق خواسته ام باید به مادر دروغ بگویم و هزارویک راه پیدا کنم. میدانم که سختت است, به زحمت می افتی و حتما میگویی نه , اما من فقط یک آرزو دارم و این حق را دارم که از تو بخواهم به تنها آرزوی من جواب رد ندهی. دلم میخواهد فقط یک شب را با تو به صبح برسانم. نه به خاطر عشق بازی, نه, به خدا قسم, به جان خودت قسم فقط می خواهم یک شب را تا صبح پیش تو باشم روز بعد نمیدانم چه می شود, اهمیتی هم ندارد, اما نگو نه.ه
.
.
.
چه میدانستم زیر آن خاکستر آتشی بر پا بود. توی دلم گفتم برای آخرین بار ببوسمش, چشمهایم را بستم, بوی خاک مستم کرد. لبهام را روی لبهای سردش گذاشتم و بوی خاک را در تمام وجودم گذراندم, بوی شمعدانی میداد, بوی قبر, بوی آبی که از سر کشیدن کوزه در دهن میماند.ه
.
خداوندا, به خاطر ماست که شب را چنین ژرف و تاریک و چنین زیبا آفریده ای؟ به خاطر دل من است؟ هوا بسیار مطبوع و دلکش است, و از پنجره باز, نور ماه تا درون اتاقم تابیده است و من به سکوت عظیم کائنات گوش فرا می دهم. ای خدای بزرگ! پرستش شرمسارانه ای در برابر عظمت بی کران آفرینش, قلبم را لبریز از جذبه و حال کرده است. دیگر جز با حیرت و شیفتگی در پیشگاه کبریایی تو, یارای نماز ونیایش ندارم. اگر بر عشق حد و نهایتی متصور باشد, برای عشق تو نیست و پروردگارا, بر عشق ما بندگان است. این عشقی که من درون سینه نهفته ام, ممکن است در دیده مردم عادی ناپاک و گناه آلود بیاید, باکی نیست, اما تو بگو که پاک و بی آلایش است. سعی میکنم خود را از وسوسه گناه دور نگه دارم. اما به نظر می رسد که با گناه مدارا نمیتوان کرد, و هرگز نمیخواهم که ولو لحظه ای مسیح را رها کنم. نه, وقتی که ژرترود را دوست دارم, این را نمی پذیرم که تن به آلودگی گناه دهم. قدرت آن را ندارم که ریشه این عشق را به کلی از قلبم بکنم, مگر اینکه قلبم را هم یکجا و هم زمان با آن از جا بکنم, ولی چرا باید چنین باشد؟ وقتی هنوز او را دوست نداشتم, مجبور بودم به انگیزه ترحم او را دوست داشته باشم. اکنون دیگر دوست نداشتن او, یعنی وظیفه انسانی را در حق او ادا نکردن. او به عشق من نیاز دارد.ه
خداوندا, در این کار سخت درمانده ام, دیگر نمیدانم چه باید کرد, تو بر همه چیز آگاهی. مرا هدایت فرما. گاهی احساس این را دارم که راهی را که در پیش گرفته ام رو به ظلمت و سرگردانیست, و بینایی را که می خواهند به چشمان او بر گردانند, چشمان مرا نیز باز کرده است
فرصت نکردم
فرصت نکرده ام لباسم عوض شود
با همین پوست و استخوان آمده ام
خودم را از تمام شعر بالا کشیده ام
و درست روبرویت
روی بندرگاه افتاده ام
حالا همه چیز مثل اول است
تنها تو پیر شده ای و من مرده ام
و مثل همیشه حرفمان درخت انجیر داخل باغچه است
که روز به روز شبیه تر می شود
من خسته ام مثل تمام بعد از ظهرهایی که باید بخوابم
و (( عصر بخیر زیبای من دوستت دارم ))
و تو بگویی که چقدر دلت برای خدا لک زده
همین روزها تو تا استانبول می روی
و من به سرم زده خودکشی کنم
خودم را از بالای ساختمان شرکت مخابرات پرت کنم روی جنازه یک تلفن عمومی و بگویم : الو ، دوستت دارم
همین روزها که خودکشی ام به اثبات رسید
می توانم سرفرصت شرابی بنوشم
به نزدیک ترین دختر میزهای مجاور چشمک بزنم
و بگویم خانم چشمک خورده اجازه می دهید زخم چشم ام مداوا شود
می دانی که شاعران به خنده محتاج تراند
حتی اگر پیاله ای به نابجا بالا رود
بگذار سیگارت را روشن کنم
از عرض این خیابان برایت تاکسی بگیرم
گاهی ببوسم ات
گاهی تلفن بزنم حالت را بپرسم
به قهوه دعوتت کنم و بعد
تو معشوق من نیستی چرا
وقتی کنارت نشسته ام می توانم دست هایت را لمس کنم
و خودم را در رویای قهوه خانه ی خلوت غرق کنم
تو معشوق من نیستی
چگونه به یادت بیاورم
وقتی به ساحل خلوت فکر می کنم
و فکر می کنم که همیشه منتظر جنازه ام بوده ای
و دریا را به خاطر موج هایش دوست داشتی
حالا دیگر چاره ای ندارم
کفش هایم را بیرون می آورم
پاسپورتم را داخل جیبم می گذارم
آخرین پیامم را می فرستم
دوستت دارم و تمام
برچسب: ،