ناصر خسرو
صد بار خریده مر دلامش را
ای گشته جهان و دیده دامش را
بسیار شنودهای کلامش را
بر لفظ زمانه هر شبانروزی
تا چند کنی طلب مقامش را؟
گفتهاست تو را که «بی مقامم من»
نم نیست غم است مر غمامش را
بارنده به دوستان و یاران بر
آراسته باش مر خرامش را
چون داد نوید رنج و دشواری
گفتار محال و قول خامش را
بر یخ بنویس چون کند وعده
کاری مشناس مر حسامش را
جز کشتن یار خویش و فرزندان
تو ساخته باش کار شامش را
چون چاشت کند ز خویش و پیوندت
دشنام شمار مر سلامش را
گر بر تو سلام خوش کند روزی
کو رخنه نکرد مر نظامش را؟
کس را به نظام دیدهای حالی
یا زو نر بود باب و مامش را
وز باب و ز مام خویش نربودش
ای خورده جهان و دیده دامش را
پرهیز کن از جهان بیحاصل
دور و نزدیک و خاص و عامش را
و آگاه کن، ای برادر، از غدرش
گو «ساخته باش انتقامش را»
آن را که همی ازو طمع دارد
چون دشت شمار پست بامش را
گر بر فلک است بام کاشانهش
هرگز طلبم مراد و کامش را؟
من کز همه حال و کارش آگاهم
چون خواهد جست مر حرامش را؟
وین دل که حلال او نمیجوید
این بیمزه ناز و عز و رامش را
آن را طلب، ای جهان، که جویایست
شاهنشه ری کنی غلامش را
واشفته بدو سپاری و برکه
مرقبقب زین و اوستامش را
وز مشتری و قمر بیارائی
بی شک یک روز لاف و لامش را
آخر بدهی به ننگ و رسوائی
نابوده کنی نشان و نامش را
هرچند که شاه نامور باشد
احوال به نظم و نغز و رامش را
واشفته کنی به دست بیدادی
آن پند که داد نوح سامش را
بشنو پدرانه، ای پسر، پندی
دنیی و نعیم بیقوامش را
پرهیز کن از کسی که نشناسد
نتواند برد مر ظلامش را
وز دل به چراغ دین و علم حق
پاسخ مده، ای پسر، پیامش را
زو دست بشوی و جز به خاموشی
دنیای مزور و حطامش را
بگذارش تا به دین همی خرد
رخسارهی خشک چون رخامش را
منگر به مثل جز از ره عبرت
دیو از پس خویشتن لگامش را
بل تا بکشد به مکر زی دوزخ
او را مپذیر و مه امامش را
بر راه امام خود همی نازد
بشناس به هوش دیو و کامش را
دیوی است حریص و کام او حرصش
بگذار طریقت نغامش را
چون صورت و راه دیو او دیدی
وین منت و نعمت تمامش را
وانکه بگزار شکر ایزد را
بگزار به جهد و جد وامش را
وامی است بزرگ شکر او بر تو
برچسب: ،
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: