پرسش و پاسخ
دیدم تبلیغ یک مشاور هست
نوشته هاش این بود
دکتر......متخصص...!!!..ه
اما مهم ترینش اینها بود
---
از خدا پرسیدم: خدایا! چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر
با اعتماد، زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باور هایت شک نکن
زندگی شگفت انگیز است،فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید
مهم این نیست که قشنگ باشی،قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر
مهم نیست،شیر باشی یا آهو،مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی
کوچک باش و عاشق... که عشق می داند، آیین بزرگ کردنت را
بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو با کسی
موفقیت ،پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن
فرقی نمیکند گودال آب کوچکی باشی یا دریای بیکران... زلال که باشی، آسمان در توست
الهی
گر کسی ترا بجستن یافت
من، بگریختن یافتم
گر کسی ترا بذکر کردن یافت
من، ترا بفراموش کردن یافتم
گر کسی ترا بطلب یافت
من، خود طلب از تو یافتم
ای مهیمن اکرم
و ای مفضل ارحم
نه شناخت ترا،توان
نه ثناء ترا،زبان
نه دریای جلال و کبریاء ترا گران
پس ترا مدح و ثناء چون توان؟
ترا که داند که، ترا تو دانی تو
ترا نداند کس، ترا تو دانی بس
کریما: غم آمد... غصه آمد... رنج آمد... شادی آمد... حرص آمد... شهوت و خودخواهی آمد...مرگ نیز خواهد آمد.... ه
اما، تو نیامدی!؟
نیامدی؟
چوپان: غذای من حاضر است و گوسفندانم را دوشیده ام. کلون کلبه ام را انداخته ام و آتشم هم روشن است.وتو ای آسمان، هرقدر که می خواهی ببار
بودا: من دیگر نه نیازی به غذا دارم و نه به شیر. بادها کلبه من اند و آتش من خاموش است. وتو ای آسمان هرقدر که می خواهی ببار!
چوپان: من چندین گاو دارم و ماده گاوهای بسیار، من مرغزارهای پدرانم را دارم و گاوهای نری که همه ماده گاوهایم را باردار می کنند. وتو ای آسمان، هرقدر که می خواهی ببار!
بودا: من نه گاو دارم ونه ماده گاو. مرغزار هم ندارم، هیچ چیز ندارم. از هیچ چیز هم نمی ترسم. وتو ای آسمان، هرقدر که می خواهی ببار!
چوپان: من زنی فرمانبردار و وفادار دارم که سالهاست همسر من است، وشب هنگام خوشم با او برقصم. وتو ای آسمان، هرقدر که می خواهی ببار!
بودا: من جانی دارم فرمانبردار و آزاد. سالهاست که تعلیمش می دهم و به او می آموزم که با من برقصد وتو ای آسمان چندان که می خواهی ببار
.
مستی و......
شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
نمی دانم کجا بودم چه ها کردم چه ها کردم
در آن لحظه، ز مستی حال گردان شد
خدا دیدم وجودم محو وگریان شد
بخود فائق شدم مستی ز سر رفت
غرور آمد دلم از حد کم، رست
خدا دیدم خودم را، بندگی کو؟
کجا شد جبر و سختی،بی خودی کو؟
زدم حکمی، که لیلی کو و مجنون؟
زدم حکمی کجا شد جنگ وکو خون؟
چو مستی دست در جای خدا زد
به چنگیزان ونامردان قفا زد
به لیلی حکم عشق دائمی داد
به شیرین حق خوب زندگی داد
به مجنون آتشی از جنس دم داد
به فرهاد اهرمی کو هان شکن داد
چرا لیلی ومجنون باز مانند؟
چرا فرهاد از شیرین برانند؟
چرا وقتی که من مست وخدایم
چنان باشم که گویندم گدایم؟
در آن حالت که پیمانه پرم بود
شرابم همدم ودل ساغرم بود
من مست و خراب حالا خدایم
ز ضعف و هجرو غم ، حالا جدایم
به پیران وقت پیری می دهم جان
جوانان در جوانی قوت ونانپ
چرا آهو ز مادر باز ماند؟
چرا فرزند صیادش بنالد؟
چراها و چراها و چراها
شب قدرت گذشت وآرزوها
بسختی قامتم را راست کردم
گلوی خشک خود را صاف کردم
کنار بسترم پیمانه ای پر
ولی جیبم تهی از سکه ودر
شراب از سر برفته بی تا مل
نمی یابم اثر از تاج واز گل
همان مست ورهای رو سیاهم
غلط کردم که پی بردم خدایم!
برچسب: ،