ناصر خسرو
برگش تو را که گاو توئی و ثمر مرا
قول رسول حق چو درختی است بارور
انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟
از جور این گروه خران بازخر مرا
ای آنکه دین تو بخریدم به جان خویش
روز حساب و حشر مفر و وزر مرا
دانم که نیست جز که به سوی توای خدا
بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا
گر جز رضای توست غرض مر مرا ز عمر
از خاندان حق مکن زاستر مرا
واندر رضای خویش تو، یارب، به دو جهان
زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا
همچون پدر به حق تو سخن گوی و زهد ورز
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
صفرا همی برآید از انده به سر مرا
در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا
گویم: چرا نشانهی تیر زمانه کرد
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟
گر در کمال فضل بود مرد را خطر
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا
نینی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا
«دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک»
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا
با خاطر منور روشنتر از قمر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا
گر من اسیر مال شوم همچو این و آن
پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا
اندیشه مر مرا شجر خوب برور است
چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا
گر بایدت همی که ببینی مرا تمام
زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا
منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن
بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا
هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا
گیتی سرای رهگذران است ای پسر
کردهاست بینیاز در این رهگذر مرا
از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای
ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا
شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود
چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا
اندر جهان به دوستی خاندان حق
چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا
وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد
امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟
گر من در این سرای نبینم در آن سرای
همسایهای نبود کس از تو بتر مرا
ای ناکس و نفایه تن من در این جهان
جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا
من دوستدار خویش گمان بردمت همی
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا
بر من تو کینهور شدی و دام ساختی
از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا
تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی
افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا
گر رحمت خدای نبودی و فضل او
نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا
اکنون که شد درست که تو دشمن منی
لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا
خواب و خور است کار توای بی خرد جسد
ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا
کار خر است سوی خردمند خواب و خور
کایزد همی بخواند به جای دگر مرا
من با تو ای جسد ننشینم در این سرای
پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا
آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا
چون پیش من خلایق رفتند بیشمار
بیرون پریده گیر چون مرغ بپر مرا
روزی به پر طاعت از این گنبد بلند
وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا
هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟
واکنون که عقل و نفس سخنگوی خود منم
برچسب: ،
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: