كريمي مشاور بيمه كريمي مشاور بيمه .

كريمي مشاور بيمه

ناصر خسرو

صد بار خريده مر دلامش را اي گشته جهان و ديده دامش را بسيار شنوده‌اي كلامش را بر لفظ زمانه هر شبانروزي تا چند كني طلب مقامش را؟ گفته‌است تو را كه «بي مقامم من» نم نيست غم است مر غمامش را بارنده به دوستان و ياران بر آراسته باش مر خرامش را چون داد نويد رنج و دشواري گفتار محال و قول خامش را بر يخ بنويس چون كند وعده كاري مشناس مر حسامش را جز كشتن يار خويش و فرزندان تو ساخته باش كار شامش را چون چاشت كند ز خويش و پيوندت دشنام شمار مر سلامش را گر بر تو سلام خوش كند روزي كو رخنه نكرد مر نظامش را؟ كس را به نظام ديده‌اي حالي يا زو نر بود باب و مامش را وز باب و ز مام خويش نربودش اي خورده جهان و ديده دامش را پرهيز كن از جهان بي‌حاصل دور و نزديك و خاص و عامش را و آگاه كن، اي برادر، از غدرش گو «ساخته باش انتقامش را» آن را كه همي ازو طمع دارد چون دشت شمار پست بامش را گر بر فلك است بام كاشانه‌ش هرگز طلبم مراد و كامش را؟ من كز همه حال و كارش آگاهم چون خواهد جست مر حرامش را؟ وين دل كه حلال او نمي‌جويد اين بي‌مزه ناز و عز و رامش را آن را طلب، اي جهان، كه جويايست شاهنشه ري كني غلامش را واشفته بدو سپاري و بركه مرقبقب زين و اوستامش را وز مشتري و قمر بيارائي بي شك يك روز لاف و لامش را آخر بدهي به ننگ و رسوائي نابوده كني نشان و نامش را هرچند كه شاه نامور باشد احوال به نظم و نغز و رامش را واشفته كني به دست بيدادي آن پند كه داد نوح سامش را بشنو پدرانه، اي پسر، پندي دنيي و نعيم بي‌قوامش را پرهيز كن از كسي كه نشناسد نتواند برد مر ظلامش را وز دل به چراغ دين و علم حق پاسخ مده، اي پسر، پيامش را زو دست بشوي و جز به خاموشي دنياي مزور و حطامش را بگذارش تا به دين همي خرد رخساره‌ي خشك چون رخامش را منگر به مثل جز از ره عبرت ديو از پس خويشتن لگامش را بل تا بكشد به مكر زي دوزخ او را مپذير و مه امامش را بر راه امام خود همي نازد بشناس به هوش ديو و كامش را ديوي است حريص و كام او حرصش بگذار طريقت نغامش را چون صورت و راه ديو او ديدي وين منت و نعمت تمامش را وانكه بگزار شكر ايزد را بگزار به جهد و جد وامش را وامي است بزرگ شكر او بر تو

برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۳ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

دم غروب

دم غروب ميان حضور خسته اشيا
 نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد
و روي ميز هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود
 و بوي باغچه را ‚ باد روي فرش
فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد
 و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
 گرفته بود به دست
و باد مي زد خود را
 مسافر از اتوبوس
پياده شد
 چه آسمان تميزي
 و امتداد خيابان غربت او را برد
غروب بود
 صداي هوش گياهان به گوش مي آمد
مسافر آمده بود
 و روي صندلي راحتي كنار چمن
 نشسته بود
دلم گرفته
 دلم عجيب گرفته است
 تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
 و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد
 خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره هاي عجيبي
 و اسب ‚ يادت هست
سپيد
بود
 و مثل واژه پاكي ‚ سكوت سبز چمنزار را چرا مي كرد
 و بعد غربت رنگين قريه هاي سر راه
و بعد تونل ها
 دلم گرفته
 دلم عجيب گرفته است
 و هيچ چيز
نه اين دقايق خوشبو كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش
 نه اين صداقت حرفي كه در سكوت ميان دو برگ اين
گل شب بوست
نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند
 و فكر ميكنم
 كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روي ميز افتاد
 چه سيبهاي قشنگي
 حيات نشئه تنهايي است
 و ميزبان پرسيد
قشنگ يعني چه ؟
قشنگ يعني
تعبير عاشقانه اشكال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس
و عشق تنها عشق
 مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن
و نوشداروي اندوه ؟
 صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش
و حال شب شده بود
 چراغ روشن بود
 و چاي
مي خوردند
 چرا گرفته دلت مثل آنكه تنهايي
 چه قدر هم تنها
 خيال مي كنم
 دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي
دچار يعني
..........عاشق
و فكر كن كه چه تنهاست
 اگر كه ماهي كوچك دچار آبي درياي بيكران باشد
و چه فكر نازك غمناكي
و غم تبسم پوشيده نگاه
گياه است
 و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست
نه وصل ممكن نيست
 هميشه فاصله اي هست
اگر چه منحني آب بالش خوبي است
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله اي هست
دچار بايد بود
 وگرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
 حرام خواهد شد
 و عشق
سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست
 و عشق
صداي فاصله هاست
صداي فاصله هايي كه غرق ابهامند
نه
 صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
 و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر
 هميشه عاشق تنهاست
 و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند
 و او ؤ ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب مي بخشند
 و خوب مي دانند
 كه هيچ ماهي هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود
 و نيمه شب ها با
زورق قديمي اشراق
 در آب هاي هدايت روانه مي گردند
و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند
 هواي حرف تو آدم را
عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات
و در عروق چنين لحن
چه خون تازه محزوني
حياط روشن بود
و باد مي آمد
و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد
اتاق خلوت
پاكي است
 براي فكر چه ابعاد ساده اي دارد
 دلم عجيب گرفته است
خيال خواب ندارم
كنار پنجره رفت
و روي صندلي نرم پارچه اي
نشست
هنوز در سفرم
 خيال مي كنم
 در آبهاي جهان قايقي است
 و من ‚ مسافر قايق ‚ هزارها سال است
 سرود
زنده دريانوردهاي كهن را
به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
 و پيش مي رانم
مرا سفر به كجا مي برد ؟
 كجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
 و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد ؟
كجاست جاي رسيدن و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن
 و گوش دادن به
 صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور ؟
و در كدام بهار درنگ خواهي كرد
 و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟
شراب بايد خورد
 و در جواني  روي يك سايه راه بايد رفت
 همين
كجاست سمت حيات ؟
من از كدام طرف ميرسم به يك هدهد ؟
و گوش كن كه همين حرف در تمام
سفر
 هميشه پنجره خواب را به هم ميزد
چه چيز در همه ي راه زير گوش تو مي خواند ؟
 درست فكر كن
 كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز؟
 چه چيز پلك ترا مي فشرد
چه وزن گرم دل انگيزي ؟
سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت كم مي كرد
 و در مصاحبه باد و
شيرواني ها
 اشاره ها به سر آغاز هوش برمي گشت
در آن دقيقه كه از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه مي كردي
 چه اتفاق افتاد
كه خواب سبز ترا سار ها درو كردند ؟
و فصل ‚ فصل درو بود
 و با نشستن يك سار روي شاخه يك سرو
 كتاب فصل ورق خورد
و
سطر اول اين بود
 حيات غفلت رنگين يك دقيقه حوا ست
نگاه مي كردي
 ميان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جريان بود
به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
 نگاه مي كردي
 حضور سبز قبايي ميان شبدرها
 خراش صورت احساس را مرمت كرد
 ببين هميشه خراشي است روي صورت
احساس
هميشه چيزي انگار هوشياري خواب
به نرمي قدم مرگ مي رسد از پشت
 و روي شانه ما دست مي گذارد
 و ما حرارت انگشتهاي روشن او را
بسان سم گوارايي
كنار حادثه سر مي كشيم
 ونيز يادت هست
و روي ترعه آرام؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمين
 كه وقت از
پس منشور ديده مي شد
 تكان قايق ذهن ترا تكاني داد
غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست
هميشه با نفس تازه را بايد رفت
و فوت بايد كرد
 كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ
كجاست سنگ رنوس؟
من از مجاورت يك درخت مي آيم
كه روي پوست آن دست هاي ساده غربت
اثر
گذاشته بود
 به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي
 شراب را بدهيد
شتاب بايد كرد
 من از سياحت در يك حماسه مي آيم
 و مثل آب
 تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم
سفر مرا به در باغ چند سالگي ام برد
 و ايستادم تا
 دلم قرار بگيرد
 صداي پرپري
آمد
 و در كه باز شد
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم
 و بار ديگر در زير ‌آسمان مزامير
در آن سفر كه لب رودخانه بابل
به هوش آمدم
نواي بربط خاموش بود
و خوب گوش كه دادم صداي گريه مي آمد
و چند بربط بي تاب
به شاخه هاي تر بيد تاب مي خوردند
و درمسير
سفر راهبان پاك مسيحي
به سمت پرده خاموش ارمياي نبي
اشاره مي كردند
 و من بلند بلند
 كتاب جامعه مي خواندم
و چند زارع لبناني
 كه زير سدر كهن سالي
 نشسته بودند
مركبات درختان خويش رادر ذهن شماره مي كردند
كنار راه سفر كودكان كور عراقي
به خط
لوح حمورابي
 نگاه مي كردند
و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را مرور مي كردم
سفر پر از سيلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه
 و بوي روغن مي داد
و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب
شيارهاي غريزه و سايه هاي مجال
 كنار هم بودند
ميان راه سفر از سراي مسلولين
صداي سرفه مي آمد
زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
 شيار روشن جت ها را
نگاه مي كردند
 و كودكان پي پر پرچه ها روان بودند
سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ هاي مهاجر نماز مي بردند
و راه دور سفر از ميان آدم
و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگي ميرفت
به غربت تريك جوي آب مي پيوست
به برق ساكت يك فلس
 به آشنايي يك لحن
 به بيكراني يك رنگ
 سفر مرا به زمين هاي استوايي برد
 و زير سايه آن بانيان سبز تنومند
 چه خوب يادم هست
 عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد
شد
 وسيع باش و تنها و سر به زير و سخت
من از مصاحبت آفتاب مي آيم
كجاست سايه ؟
ولي هنوز قدم ‚ گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد مي آيد
 و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بيهوشي است
 در اين كشاكش رنگين كسي چه مي داند
 كه سنگ عزلت من
در كدام نقطه فصل است
هنوز جنگل ابعاد بي شمار خودش را
 نمي شناسد
 هنوز برگ
سوار حرف اول باد است
هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر حضور مبهم رفتار آدمي زاد است
 صداي همهمه مي آيد
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم
 و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي آموزند
فقط به من
و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
 و گوشواره عرفان نشان تبت را
 براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده سرنات شرح داده ام
به دوش من بگذار اي سرود صبح ودا ها
 تمام وزن طراوت را
 كه من
 دچار گرمي گفتارم
 و اي تمام درختان زيت خاك فلسطين
وفور سايه خود را به من خطاب كنيد
به اين مسافر تنها كه از سياحت اطراف طور مي آيد
و ازحرارت تكليم درتب و تاب است
ولي مكالمه يك روز محو خواهد شد
 و شاهراه هوا را
شكوه شاهپرك هاي انتشار حواس
سپيد خواهد كرد
براي اين غم موزون چه شعر ها كه سرودند
ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت
ولي هنوز سواري است پشت باره شهر
 كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
به دوش پلك تر اوست
هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغول ها
بلند مي شود از خلوت
مزارع ينجه
هنوز تاجر يزدي ‚ كنار جاده ادويه
به بوي امتعه هند مي رود از هوش
و در كرانه هامون هنوز مي شنوي
 بدي تمام زمين را فرا گرفت
هزار سال گذشت
صداي آب تني كردني به گوش نيامد
 و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد
و نيمه راه سفر روي ساحل جمنا
 نشسته بودم
 و عكس تاج محل را در آب
 نگاه مي كردم
 دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ
ببين ‚ دوبال بزرگ
به سمت حاشيه روح آب در سفرند
جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست
بيا و ظلمت ادراك را چراغان كن
كه يك اشاره بس است
حيات  ‚ ضربه آرامي است
به تخته سنگ مگار
و در مسير سفر مرغهاي باغ نشاط
غبار تجربه را از نگاه من شستند
به من سلامت يك سرو را نشان دادند
و من عبادت احساس را
به پاس روشني حال
كنار تال نشستم و گرم زمزمه كردم
عبور بايد كرد
 و هم نورد افق هاي دور بايد شد
 و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد
عبور بايد كرد
 و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد
 من از كنار تغزل عبور مي كردم
و موسم بركت بود
 و زيرپاي من ارقام شن لگد مي شد
 زني شنيد
كنار پنجره آمد نگاه كرد به فصل
در ابتداي خودش بود
 ودست بدوي
او شبنم دقايق را
 به نرمي از تن احساس مرگ برميچيد
من ايستادم
 و آفتاب تغزل بلند بود
 و من مواظب تبخير خواب ها بودم
و ضربه هاي گياهي عجيب رابه تن ذهن
 شماره مي كردم
خيال مي كرديم
 بدون حاشيه هستيم
 خيال مي كرديم
 ميان متن
اساطيري تشنج ريباس
شناوريم
 و چند ثانيه غفلت حضور هستي ماست
 در ابتداي خطير گياه ها بوديم
كه چشم زني به من افتاد
صداي پاي تو آمد خيال كردم باد
عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي
صداي پاي ترا در حوالي اشيا
 شنيده بودم
 كجاست جشن خطوط ؟
 نگاه كن به تموج ‚ به انتشار تن من
 من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
پر از سطوح عطش كن
كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
دقيق خواهد شد
و راز رشد پنيرك را
 حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد ؟
 و در تراكم زيباي دست ها يك روز
صداي چيدن يك خوشه رابه گوش شنيديم
 و در كدام زمين بود
كه روي هيچ نشستيم
و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم ؟
 جرقه هاي محال از وجود برمي خاست
كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
و ناپديدتر از راه يك پرنده به مرگ ؟
و در مكالمه جسم ها ‚ مسير سپيدار
 چه
قدر روشن بود
 كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل ؟
عبور بايد كرد
 صداي باد مي آيد عبور بايد كرد
 و من مسافرم اي بادهاي همواره
 مرابه وسعت تشكيل برگ ها ببريد
 مرا به كودكي شور آب ها برسانيد
و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
 پر از تحرك زيبايي
خضوع كنيد
 دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك
 و در تنفس تنهايي
 دريچه هاي شعور مرا به هم بزنيد
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
 مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد
 حضور هيچ ملايم را
به من نشان بدهيد
بابل | بهار 1345
 

برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۳ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

بابا طاهر

درمتون تاريخي پس از اسلام به نام لرستان فيلي بر مي خوريم  كه معرب پهلوي است واين سرزمين از همدان تا خانقين و ممدلي امتداد دارد.

وزبان شعر هاي باباطاهر راپهلوي ياهمين لري امروز دانسته اند

پهلوي به همراه زبان اوستايي ريشه فارسي امروز  هستند.

وباباطاهر شاعردوبيتي سراي قرن جهارم واوايل قرن پنجم است

ومعاصرطغرل سلجوقي .

بقعه اي درخرم آباد به نام باباطاهرداريم  و باتوجه به اين كه از مقبره منسوب به بابا طاهر درهمدان تنها يك لوح قراني مربوط به قرن هفتم  به دست آمده است  نمي توان ان را به باباطاهر كه درقرن چهارم ميزيسته نسبت داد.

در لرستان بابارا مريد شاه خوشين يا مبارك شاه مي دانند

اوبه همراهي مبارك شاه راهي همدان پايتخت سلجوقي است كه در اين سفر مبارك شاه در رود گاماسياب غرق مي شود .و هنوز قلندران كنار اين رود به ياد اين واقعه تنبور مي نوازند وعرفان زمزمه مي كنند.

باباطاهر به طغرل مي گويد با مردم آن گونه كن كه خدا مي گويد آن الله يوامر بالعدل والاحسان

وگفته اند باباطاهر بر سر بريده عين القضات حاضر مي شود و مي گويد برخيز مردان خدا اين گونه نخوابند وسر راه افتاده تا اين كه در چاهي مي افتد و....

وزمزمه چند دوبيتي از بابا طاهر:

دلي ديرم زعشقت گيج و ويژه

مژه برهم نهم خونابه ريژه

دل عاشق مثال چوب تر بي

سري سوزه سري خونابه ريژه

 

دلي ديرم دلي كزغم شكسته

چوكشتي بر لب دريا نشسته

همه گويند طاهر تار بنواز

صدا چون مي دهد تار شكسته

 

گبهترين و جديدترين خدمات وبلاگ نويسان جوان                www.bahar-20.comل]بهترين و جديدترين خدمات وبلاگ نويسان جوان                www.bahar-20.com

بهترين و جديدترين خدمات وبلاگ نويسان جوان                www.bahar-20.com

تصاوير زيباسازي وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar-20.com

رباعيات باباطاهر به زبان محلي نوشته شده است لذا فهم برخي ابيات و يا شكل صحيح كلمات كمي دشوار مي باشد.در صورت نامفهوم بودن قسمت هايي از شعر، درخواست خود را در همين بخش ارسال كنيد و در حد توان خود شما را در رساندن مفهوم شعر ياري خواهم كرد

1.
بي ته يارب به بستان گل مرويا
اگر رويا كسش هرگز مبويا

به ته هر كس به خنده لب گشايه
رخش از خون دل هرگز مشوي


2.
ببندم شال و مي پوشم قدك را
بنازم گردش چرخ و فلك را

بگردم آب درياها سراسر
بشويم هر دو دست بي نمك را


3.
تن محنت كشي ديرم خدايا
دل حسرت كشي ديرم خدايا

ز شوق مسكن و داد غريبي
به سينه آتشي ديرم خدايا


4.
ته كه ناخوانده اي علم سماوات
ته كه نابرده اي ره در خرابات

ته كه سود و زيان خود نذوني
به يارون كي رسي هيهات هيهات


5.
شب تاريك و سنگستان و مو مست
قدح از دست مو افتاد و نشكست

نگه دارنده اش نيكو نگه داشت
و گرنه صد قدح نفتاده بشكست


6.
بود درد مو و درمونم از دوست
بود وصل مو و هجرونم از دوست

اگر قصابم از تن واكره پوست
جدا هرگز نگرده جونم از دوست


7.
عزيزا كاسه چشمم سرايت
ميان هر دو چشمم خاك پايت

از آن ترسم كه غافل پا نهي باز
نشيند خار مژگانم به پايت


8.
ته دوري از برم دل در برم نيست
هواي ديگري اندر سرم نيست

به جان دلبرم كز هر دو عالم
تمناي دگر ز دلبرم نيست


9.
نمي پرسي ز يار دلفگارت
كه واكيان گذشت باغ و بهارت

ته ياد مو در اين مدت نكني
ندانم واكيان بي سر و كارت


10.
نفس شومم به دنيا بهر آن است
كه تن از بهر موران پروران است

نذونستم كه شرط بندگي چيست
هرزه بورم به ميدان جهان است


11.
يكي برزيگري نالون در اين دشت
به چشم خون فشان آلاله مي كشت

همي گشت و همي گفت اي دريغا
كه بايد كشتن و هشتن در اين دشت


12.
خرم كوهان خرم كوهان خرم دشت
خرم آنان كه اين آلاليان كشت

و سي هند و و سي شند و وسي يند
همان كوه و همان هامون همان دشت


13.
دلي ديرم خريدار محبت
كز او گرم است بازار محبت

لباسي بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت

۱۴

تو كه ناخـــوانده‌اي علـم سماوات

تو كه نـابــرده‌اي ره در خـــرابات

تــو كه ســـود و زيان خـود نداني

به ياران كي رسي هيهات، هيهات

 ۱۵

به ســر شوق سر كوي تو ديرم

به دل مــــــهر مه روي تو ديرم

بـت من كـــعبه‌ي مـن قبله‌ي من

تويي هر جا نظر سوي تو ديرم

 ۱۶

سري ديرم كه سامانش نمي‌بو

غــــمي ديرم كه پايانش نمي‌بو

اگر بـــاور نداري سوي من آي

بـبين دردي كه درمانش نمي‌بو

************************************

 ۱۷

مـــه زونين ئه دَه سِـت جورَه مَـكي شِم

هَني نازت وَه صد طـــــــوره مَـكي شِم

تـــو گــه بـــارت بـي يـه ســربـار دردم

عـــــذاوت تـــا لـــــو ِ قـــوره مَكي شِم

 ۱۸

مَـــچم ئِه سي نَم ئي رازَه مَه مي ني

ئــــــري نم داخ تـــو تازه مَه مي ني

مَــــچم امــا وَه يـادت ئــه دل خاك

دو چـــيـمم تا ابــــد وازه مَه مي ني

 

 ۱۹

مچم ديــواري ئِه دردَه مـكي شـم

هــــناسه ئي دل سرده مـكي شـم

پاييز عـمر و وخت زردي رنـگ

نقـاشـي ئـِه گـــلِ زردَه مـكي شـم

 ۲۰

تو ئِه دنيا فــري يه رنج و دردت

كي اِت بازي ني يا وَه تخته نردت

تو هوم بازي كشين و حقه بازين

بِـِري مورين بري تِر هانه گردت

 ۲۱

نه منصورم نه دارت آرزومه

خـــريوي كــم ديارت آرزومه

خــمار و دردَ بارم ئه خريوي

مـه گه چـيم خـمارت آرزومه

 ************************

 

 

تصاوير زيباسازي وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar-20.comبابا طاهر

    بهترين و جديدترين خدمات وبلاگ نويسان جوان                www.bahar-20.com

بهترين و جديدترين خدمات وبلاگ نويسان جوان                www.bahar-20.com

بهترين و جديدترين خدمات وبلاگ نويسان جوان                www.bahar-20.com



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۲ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

اخرين خواسته

هيچ اهميتي براش نداشت كه دارم عروسي ميكنم. سرد و بي روح بود, خاكستري از آتش گذشته. تو دلم گفتم براي آخرين بار ببوسمش, جلو رفتم, چشمهايم را بستم, بوي خاك مستم كرد, اما حسينا سرش را عقب كشيد و گفت: تو حالا ديگر شوهر داري. اين كار اصلا درست نيست, برو پي زندگيت, دنبال چه ميگردي؟ شوهر ميخواستي كه خدا بهت داد. اميدوارم خوشبخت بشوي.ه
بهش گفتم كه امروز ميخواهم اعتراف كنم و بگويم كه فقط يك خواهش دارم, يا شايد يك آرزو, فقط يكي., مي گويم آرزو چون شرايط زندگي ما جوري است كه براي تحقق خواسته ام بايد به مادر دروغ بگويم و هزارويك راه پيدا كنم. ميدانم كه سختت است, به زحمت مي افتي و حتما ميگويي نه , اما من فقط يك آرزو دارم و اين حق را دارم كه از تو بخواهم به تنها آرزوي من جواب رد ندهي. دلم ميخواهد فقط يك شب را با تو به صبح برسانم. نه به خاطر عشق بازي, نه, به خدا قسم, به جان خودت قسم فقط مي خواهم يك شب را تا صبح پيش تو باشم روز بعد نميدانم چه مي شود, اهميتي هم ندارد, اما نگو نه.ه
.
.
.
چه ميدانستم زير آن خاكستر آتشي بر پا بود. توي دلم گفتم براي آخرين بار ببوسمش, چشمهايم را بستم, بوي خاك مستم كرد. لبهام را روي لبهاي سردش گذاشتم و بوي خاك را در تمام وجودم گذراندم, بوي شمعداني ميداد, بوي قبر, بوي آبي كه از سر كشيدن كوزه در دهن ميماند.ه
.

خداوندا, به خاطر ماست كه شب را چنين ژرف و تاريك و چنين زيبا آفريده اي؟ به خاطر دل من است؟ هوا بسيار مطبوع و دلكش است, و از پنجره باز, نور ماه تا درون اتاقم تابيده است و من به سكوت عظيم كائنات گوش فرا مي دهم. اي خداي بزرگ! پرستش شرمسارانه اي در برابر عظمت بي كران آفرينش, قلبم را لبريز از جذبه و حال كرده است. ديگر جز با حيرت و شيفتگي در پيشگاه كبريايي تو, ياراي نماز ونيايش ندارم. اگر بر عشق حد و نهايتي متصور باشد, براي عشق تو نيست و پروردگارا, بر عشق ما بندگان است. اين عشقي كه من درون سينه نهفته ام, ممكن است در ديده مردم عادي ناپاك و گناه آلود بيايد, باكي نيست, اما تو بگو كه پاك و بي آلايش است. سعي ميكنم خود را از وسوسه گناه دور نگه دارم. اما به نظر مي رسد كه با گناه مدارا نميتوان كرد, و هرگز نميخواهم كه ولو لحظه اي مسيح را رها كنم. نه, وقتي كه ژرترود را دوست دارم, اين را نمي پذيرم كه تن به آلودگي گناه دهم. قدرت آن را ندارم كه ريشه اين عشق را به كلي از قلبم بكنم, مگر اينكه قلبم را هم يكجا و هم زمان با آن از جا بكنم, ولي چرا بايد چنين باشد؟ وقتي هنوز او را دوست نداشتم, مجبور بودم به انگيزه ترحم او را دوست داشته باشم. اكنون ديگر دوست نداشتن او, يعني وظيفه انساني را در حق او ادا نكردن. او به عشق من نياز دارد.ه
خداوندا, در اين كار سخت درمانده ام, ديگر نميدانم چه بايد كرد, تو بر همه چيز آگاهي. مرا هدايت فرما. گاهي احساس اين را دارم كه راهي را كه در پيش گرفته ام رو به ظلمت و سرگردانيست, و بينايي را كه مي خواهند به چشمان او بر گردانند, چشمان مرا نيز باز كرده است

 

فرصت نكردم

فرصت نكرده ام لباسم عوض شود

با همين پوست و استخوان آمده ام

خودم را از تمام شعر بالا كشيده ام

و درست روبرويت

روي بندرگاه افتاده ام

حالا همه چيز مثل اول است

تنها تو پير شده اي و من مرده ام

و مثل هميشه حرفمان درخت انجير داخل باغچه است

كه روز به روز شبيه تر مي شود

من خسته ام مثل تمام بعد از ظهرهايي كه بايد بخوابم

و (( عصر بخير زيباي من دوستت دارم ))

و تو بگويي كه چقدر دلت براي خدا لك زده

 

همين روزها تو تا استانبول مي روي

و من به سرم زده خودكشي كنم

خودم را از بالاي ساختمان شركت مخابرات پرت كنم روي جنازه يك تلفن عمومي و بگويم : الو ، دوستت دارم

همين روزها كه خودكشي ام به اثبات رسيد

مي توانم سرفرصت شرابي بنوشم

به نزديك ترين دختر ميزهاي مجاور چشمك بزنم

و بگويم خانم چشمك خورده اجازه مي دهيد زخم چشم ام  مداوا شود

مي داني كه شاعران به خنده محتاج تراند

حتي اگر پياله اي به نابجا بالا رود

بگذار سيگارت را روشن كنم

از عرض اين خيابان برايت تاكسي بگيرم

گاهي ببوسم ات

گاهي تلفن بزنم حالت را بپرسم

به قهوه دعوتت كنم و بعد

تو معشوق من نيستي چرا

وقتي كنارت نشسته ام مي توانم دست هايت را لمس كنم

 و خودم را در روياي قهوه خانه ي خلوت غرق كنم

تو معشوق من نيستي

 چگونه به يادت بياورم

وقتي به ساحل خلوت فكر مي كنم

و فكر مي كنم كه هميشه منتظر جنازه ام بوده اي

و دريا را به خاطر موج هايش دوست داشتي

حالا ديگر چاره اي ندارم

كفش هايم را بيرون مي آورم

پاسپورتم را داخل جيبم مي گذارم

آخرين پيامم را مي فرستم

     دوستت دارم و تمام

 

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

پرسش و پاسخ

تو خيابون (گلسار) در حال حركت،يكدفعه كاغذي بداخل ماشينم پرت شد!!؟؟
ديدم تبليغ يك مشاور هست
نوشته هاش اين بود
دكتر......متخصص...!!!..ه
اما مهم ترينش اينها بود
---
از خدا پرسيدم: خدايا! چطور مي توان بهتر زندگي كرد؟
خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير
با اعتماد، زمان حالت را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز
شك هايت را باور نكن و هيچگاه به باور هايت شك نكن
زندگي شگفت انگيز است،فقط اگر بدانيد كه چطور زندگي كنيد
مهم اين نيست كه قشنگ باشي،قشنگ اين است كه مهم باشي! حتي براي يك نفر
مهم نيست،شير باشي يا آهو،مهم اين است با تمام توان شروع به دويدن كني
كوچك باش و عاشق... كه عشق مي داند، آيين بزرگ كردنت را
بگذار عشق خاصيت تو باشد، نه رابطه خاص تو با كسي
موفقيت ،پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن
فرقي نميكند گودال آب كوچكي باشي يا درياي بيكران... زلال كه باشي، آسمان در توست

 

 

الهي

گر كسي ترا بجستن يافت
من، بگريختن يافتم
گر كسي ترا بذكر كردن يافت
من، ترا بفراموش كردن يافتم
گر كسي ترا بطلب يافت
من، خود طلب از تو يافتم

اي مهيمن اكرم
و اي مفضل ارحم

نه شناخت ترا،توان
نه ثناء ترا،زبان
نه درياي جلال و كبرياء ترا گران
پس ترا مدح و ثناء چون توان؟
ترا كه داند كه، ترا تو داني تو
ترا نداند كس، ترا تو داني بس

كريما: غم آمد... غصه آمد... رنج آمد... شادي آمد... حرص آمد... شهوت و خودخواهي آمد...مرگ نيز خواهد آمد.... ه
اما، تو نيامدي!؟
نيامدي؟

چوپان: غذاي من حاضر است و گوسفندانم را دوشيده ام. كلون كلبه ام را انداخته ام و آتشم هم روشن است.وتو اي آسمان، هرقدر كه مي خواهي ببار
بودا: من ديگر نه نيازي به غذا دارم و نه به شير. بادها كلبه من اند و آتش من خاموش است. وتو اي آسمان هرقدر كه مي خواهي ببار!
چوپان: من چندين گاو دارم و ماده گاوهاي بسيار، من مرغزارهاي پدرانم را دارم و گاوهاي نري كه همه ماده گاوهايم را باردار مي كنند. وتو اي آسمان، هرقدر كه مي خواهي ببار!
بودا: من نه گاو دارم ونه ماده گاو. مرغزار هم ندارم، هيچ چيز ندارم. از هيچ چيز هم نمي ترسم. وتو اي آسمان، هرقدر كه مي خواهي ببار!
چوپان: من زني فرمانبردار و وفادار دارم كه سالهاست همسر من است، وشب هنگام خوشم با او برقصم. وتو اي آسمان، هرقدر كه مي خواهي ببار!
بودا: من جاني دارم فرمانبردار و آزاد. سالهاست كه تعليمش مي دهم و به او مي آموزم كه با من برقصد وتو اي آسمان چندان كه مي خواهي ببار
.

مستي و......

 

شبي در حال مستي تكيه بر جاي خدا كردم

نمي دانم كجا بودم چه ها كردم چه ها كردم

در آن لحظه، ز مستي حال گردان شد

خدا ديدم وجودم محو وگريان شد

بخود فائق شدم مستي ز سر رفت

غرور آمد دلم از حد كم، رست

خدا ديدم خودم را، بندگي كو؟

كجا شد جبر و سختي،بي خودي كو؟

زدم حكمي، كه ليلي كو و مجنون؟

زدم حكمي كجا شد جنگ وكو خون؟

چو مستي دست در جاي خدا زد

به چنگيزان ونامردان قفا زد

به ليلي حكم عشق دائمي داد

به شيرين حق خوب زندگي داد

به مجنون آتشي از جنس دم داد

به فرهاد اهرمي كو هان شكن داد

چرا ليلي ومجنون باز مانند؟

چرا فرهاد از شيرين برانند؟

چرا وقتي كه من مست وخدايم

چنان باشم كه گويندم گدايم؟

در آن حالت كه پيمانه پرم بود

شرابم همدم ودل ساغرم بود

من مست و خراب حالا خدايم

ز ضعف و هجرو غم ، حالا جدايم

به پيران وقت پيري مي دهم جان

جوانان در جواني قوت ونانپ

چرا آهو ز مادر باز ماند؟

چرا فرزند صيادش بنالد؟

چراها و چراها و چراها

شب قدرت گذشت وآرزوها

بسختي قامتم را راست كردم

گلوي خشك خود را صاف كردم

كنار بسترم پيمانه اي پر

ولي جيبم تهي از سكه ودر

شراب از سر برفته بي تا مل

نمي يابم اثر از تاج واز گل

همان مست ورهاي رو سياهم

غلط كردم كه پي بردم خدايم!



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۱۰ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

روسري

اين روسري آشفته­ي يك موي بلند است
آشفتگي موي تو ديوانه كننده­ ست
بالقوّه سپيد است زن اما زن اين شعر
موزون و مخيّل شده و قافيه­مند است
در فوج مدل­هاي مدرنيته هنوز او
ابروش كمان دارد و گيسوش كمند است
پرواز تماشايي موهاي رهايش
تصويرِ رهاكردن يك دسته پرنده ­ست
دل غرق نگاهي­ست كه مابينِ دو پلكش
يك قهوه­اي سوخته­ي خيره­كننده ­ست
با اخم به تشخيصِ پزشكان سرطان ­زاست
خنديدن او عامل بيماري قند است
تصوير دلش با كمك چشمِ مسلّح
انگار كه سنگي تهِ شيئي شكننده­ ست
شايد به صنوبر نرسد قامتش امّا
نسبت به ميانگين همين دوره بلند است
ماه است و بعيد است كه خورشيد نداند
ميزان حضور و حذرش چند به چند است

پيري

هيچ تار موي سفيدي را
نميشود زير تاري سياه
مخفي كرد
پيري پيري ست
و خودكار كم رنگي كه تو را
تحمل ميكند
عصايي بيش نيست
به هر آلبومي برگردي
پوست بادامهاي شيرين را با دندان شيري ات
يكي يكي مي كني
بي خبر از آخرين بادامي كه تلخ
پوستت را مي كند‎
نه برسم هنديان هزار مذهب
سوزانده خواهي شد
و نه به آيين مصريان باستان، موميايي
مهم نيست سردوشي ات چند ستاره دارد
وقتش كه بيايد
گوركن ها يك مستطيل دور تو هم خواهند كشيد

 

من خواب ديده ام كه تو آغاز مي شوي
بنيانگدار سلسله ي ناز مي شوي
بر شاخه ي شكسته اين سرو بي رمق
با مرغكان پر شكسته هم آواز مي شوي

سروده اي از مير حسين موسوي


 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

سلام دوست من

بايد خريدارم شوي تا من خريدارت شو م
وزجان و دل يارم شوي تا عاشق زارت شوم
من نيستم چون ديگران بازيچه بازيگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم بايد خريدارم شوي تا من خريدارت شو م
وزجان و دل يارم شوي تا عاشق زارت شوم
من نيستم چون ديگران بازيچه بازيگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم   چارلي چاپلين به دخترش: تا وقتي قلب عريان كسي را نديدي بدن عريانت را نشانش نده! هيچ گاه چشمانت را براي كسي كه معني نگاهت را نمي فهمد گريان مكن قلبت را خالي نگه دار اگر هم يه روزي خواستي كسي را در قلبت جاي دهي سعي كن كه فقط يك نفر باشد به او بگو كه تو را بيش تر از خودم وكمتر از خدا دوست دارم زيرا كه به خدا اعتقاد دارم وبه تو نياز دارم    

برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

جالب خواندني

شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد زنگ را كه زدند بيدار شد و با عجله 2 مساله اي را كه روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت كرد و با اين باور كه استاد آنرا بعنوان تكليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و شب را براي حل كردن آنها فكر كرد اما هيچ يك را نتوانست حل كند با اين حال طي هفته دست از كوشش بر نداشت و سر انجام يكي از آنها را حل كرد و به كلاس آورد استاد به كلي مبهوت شد زيرا آن دو را به عنوان 2 نمونه از مسائل غير قابل حل داده بود .

در يك باشگاه بدنسازي پس از اضافه كردن 5 كيلو گرم به ركورد قبلي يك ورزشكار , از او خواستند كه ركورد جديدي براي خود ثبت كند اما او موفق به اين كار نشد سپس از او خواستند كه ركورد جديدي براي خود ثبت كند اما او موفق به اين كار نشد سپس از او خواستند وزنه اي كه 5 كيلو گرم از ركوردش كمتر است را امتحان كند اين دفعه او به راحتي وزنه را بلند كرد اين مساله براي ورزشكار جديد و دوستانش امري كاملا طبيعي به نظر مي رسيد اما نتيجه براي طراحان اين آزمايش , جالب و هيجان انگيز بود چرا كه آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند .او در مرحله اول از عهده بلند كردن وزنه اي بر نيامده بود كه در واقع 5 كيلو گرم از ركوردش كمتر بود و در حركت دوم نا خود آگاه موفق به بهبود ركوردش به ميزان 5 كيلو گرم شده بود . او در حالي و با اين (( باور)) وزنه را بلند كرده بود كه خود را قادر به انجام آن مي دانست

موسي مندلسون

موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد:
- آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟
دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت:
- بله، شما چه عقيده اي داريد؟
- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند، ولي خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن.»
فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد.
او سالهاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود

پير دانا

فيلسوفي در بستر مرگ افتاده بود مريدانش دور او جمع شده بودند .
يكي از استاد پرسيد :" مهم ترين چيزي كه مي تواني به ما بياموزي چيست ؟ "
پير دانا دهانش را باز كرد و از مرد جوان خواست تا داخل دهانش را نگاه كند .بعد پرسيد :زبانم هنوز سر جايش است ؟ مريد گفت بله البته .
پير گفت :دندانهايم چطور ؟آنها هم هنوز هستند ؟
مريد جواب داد :خير .
پير گفت :مي داني چرا زبان بيشتر از دندان عمر مي كند ؟
چون نرم است وانعطاف پذير .دندانها مي پوسند وخراب مي شوند , چون سخت هستند . حال همه آنچه ارزش آموختن داشت ,به تو آموختم

به خواست اهورامزدا، من چنينم كه راستي را دوست دارم و از دروغ روي گردانم. دوست ندارم كه ناتواني از حق كشي در رنج باشد. همچنين دوست ندارم كه به حقوق توانا به سبب كارهاي ناتوان آسيب برسد. آن چه را كه درست است من آن را دوست دارم. من دوست بردهء دروغ نيستم. من بد خشم نيستم. حتي وقتي خشم مرا مي انگيزاند آن را فرو مينشانم



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۸ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

چشم پزشك

مرد نشسته بود ..........
زن نشسته بود ............
كنار هم نشسته بودند ..............
روي دو صندلي ..........
در يك اتاق...........
آنجا مطب يك چشم پزشك بود ............
آن دو زن و شوهر نبودند .............
غريبه بودند...........
مرد دوربين بود ............
نزديك را خوب نمي ديد ............
زن نزديك بين بود ...........تمام ريزه كاري هاي دنيا را تا چند سانتيمتري نوك دماغش مي ديد ، مناظر زيباي آن دورها را نمي ديد . رهگذران انتهاي كوچه هارا نمي ديد .

اما مرد را با تمام جزئياتش مي ديد .........
حتي ريزه كاريهايي كه خود مرد هم خبر نداشت . يك لكه كوچك را گوشه شلوار مرد مي ديد ....... كناره كمربندش را مي ديد كه خورده شده .......
آستين نيمدار كت مرد را از ساختمان ده طبقه نماي سنگ يشمي بهتر
مي ديد .............

مرد مي خواست با زن حرف بزند . زن مي خواست مرد را بازهم بكاود....................

زن فكر مي كرد “ چه مرد كثيفي ! چه سر و وضعي ! واقعا كي در
دنيا حاضر است فداكاري كند و همسر اين مرد مضحك شود ؟ چه
كسي حاضر است كله و موهاي زشت اين مرد را هر شب و هر
صبح نوك دماغش ببيند ؟ با اين منظره نفرت انگيز بخوابد و با
آن بيدار شود ؟

زن دوست داشت مرد را از پنجره همان اتاق پرت كند به جايي


دست كم دورتر از نوك دماغش .........

مرد زن را واضح نمي ديد . محو مي ديد ، فرو شده در بخار . زن
را در هاله اي مي ديد كه بيشتر به او جنبه آسماني مي داد .

مرد دوست داشت زن را نوك قله كوه بگذارد و از دور سير نگاهش كند ....

در آن اتاق صندلي هاي خالي ديگري هم بود ..............
مرد دوست داشت روي دورترين صندلي بنشيند و زن را سياحت كند .......

زن دوست داشت روي دورترين صندلي بنشيند و مرد را نبيند ............

همين تفاهم آن دو را به وصال هم رساند .

در يك لحظه هردو به سمت صندلي آمال و آرزوهاي خود شيرجه رفتند .....

مرد با متانت هرچه تمام تر صندلي را به زن تعارف كرد .

زن سرخ شد و نشست...........

در آن لحظه ، صداي مرد در نظرش چه طنين مردانه اي داشت ،

مرد چه باوقار و متين بود، مي شد مثل كوه بر او تكيه زد .

البته زن هيچگاه تا آن زمان بر كوه تكيه نزده بود ، كسي را هم نديده بود كه اينكار را كرده باشد ، ولي فكر مي كرد تشبيه جالبي است .

مرد هم كه همچنان زن را در هاله اي نوراني مي ديد موقع را مناسب ديد و سر صحبت را باز كرد.

چند ماه بعد ، زن و مرد كه ديگر زن و شوهر بودند ، هركدام عينكي رابر بيني حمل مي كردند .



زن هرروز به قله كوههاي شمال شهر نگاه مي كرد و تعجب مي كرد كه چطور قبلا آنها را نديده وگرنه فتح شان مي كرده .

مرد هم هرروز در گوشه چشمان زن چيزهايي مي ديد كه وحشتش
مي گرفت و فكر مي كرد اين نشانه هاي هولناك سابق كجا پنهان بوده اند...

البته اين زوج در هنگام خواب عينك ها را از روي بيني بر مي داشتند و آسوده تا صبح در آغوش هم مي خوابيدند .

خوب از اين داستان چه نتيجه اي گرفتيد ؟


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

گل براي گل

 تصاوير زيباسازي وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar-20.com

برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۵۳:۰۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)