ناصر خسرو
برچسب: ،
ادامه مطلب
درمتون تاريخي پس از اسلام به نام لرستان فيلي بر مي خوريم كه معرب پهلوي است واين سرزمين از همدان تا خانقين و ممدلي امتداد دارد.
وزبان شعر هاي باباطاهر راپهلوي ياهمين لري امروز دانسته اند
پهلوي به همراه زبان اوستايي ريشه فارسي امروز هستند.
وباباطاهر شاعردوبيتي سراي قرن جهارم واوايل قرن پنجم است
ومعاصرطغرل سلجوقي .
بقعه اي درخرم آباد به نام باباطاهرداريم و باتوجه به اين كه از مقبره منسوب به بابا طاهر درهمدان تنها يك لوح قراني مربوط به قرن هفتم به دست آمده است نمي توان ان را به باباطاهر كه درقرن چهارم ميزيسته نسبت داد.
در لرستان بابارا مريد شاه خوشين يا مبارك شاه مي دانند
اوبه همراهي مبارك شاه راهي همدان پايتخت سلجوقي است كه در اين سفر مبارك شاه در رود گاماسياب غرق مي شود .و هنوز قلندران كنار اين رود به ياد اين واقعه تنبور مي نوازند وعرفان زمزمه مي كنند.
باباطاهر به طغرل مي گويد با مردم آن گونه كن كه خدا مي گويد آن الله يوامر بالعدل والاحسان
وگفته اند باباطاهر بر سر بريده عين القضات حاضر مي شود و مي گويد برخيز مردان خدا اين گونه نخوابند وسر راه افتاده تا اين كه در چاهي مي افتد و....
وزمزمه چند دوبيتي از بابا طاهر:
دلي ديرم زعشقت گيج و ويژه
مژه برهم نهم خونابه ريژه
دل عاشق مثال چوب تر بي
سري سوزه سري خونابه ريژه
دلي ديرم دلي كزغم شكسته
چوكشتي بر لب دريا نشسته
همه گويند طاهر تار بنواز
صدا چون مي دهد تار شكسته
۱۴
تو كه ناخـــواندهاي علـم سماوات
تو كه نـابــردهاي ره در خـــرابات
تــو كه ســـود و زيان خـود نداني
به ياران كي رسي هيهات، هيهات
۱۵
به ســر شوق سر كوي تو ديرم
به دل مــــــهر مه روي تو ديرم
بـت من كـــعبهي مـن قبلهي من
تويي هر جا نظر سوي تو ديرم
۱۶
سري ديرم كه سامانش نميبو
غــــمي ديرم كه پايانش نميبو
اگر بـــاور نداري سوي من آي
بـبين دردي كه درمانش نميبو
************************************
۱۷
مـــه زونين ئه دَه سِـت جورَه مَـكي شِم
هَني نازت وَه صد طـــــــوره مَـكي شِم
تـــو گــه بـــارت بـي يـه ســربـار دردم
عـــــذاوت تـــا لـــــو ِ قـــوره مَكي شِم
۱۸
مَـــچم ئِه سي نَم ئي رازَه مَه مي ني
ئــــــري نم داخ تـــو تازه مَه مي ني
مَــــچم امــا وَه يـادت ئــه دل خاك
دو چـــيـمم تا ابــــد وازه مَه مي ني
۱۹
مچم ديــواري ئِه دردَه مـكي شـم
هــــناسه ئي دل سرده مـكي شـم
پاييز عـمر و وخت زردي رنـگ
نقـاشـي ئـِه گـــلِ زردَه مـكي شـم
۲۰
تو ئِه دنيا فــري يه رنج و دردت
كي اِت بازي ني يا وَه تخته نردت
تو هوم بازي كشين و حقه بازين
بِـِري مورين بري تِر هانه گردت
۲۱
نه منصورم نه دارت آرزومه
خـــريوي كــم ديارت آرزومه
خــمار و دردَ بارم ئه خريوي
مـه گه چـيم خـمارت آرزومه
************************
خداوندا, به خاطر ماست كه شب را چنين ژرف و تاريك و چنين زيبا آفريده اي؟ به خاطر دل من است؟ هوا بسيار مطبوع و دلكش است, و از پنجره باز, نور ماه تا درون اتاقم تابيده است و من به سكوت عظيم كائنات گوش فرا مي دهم. اي خداي بزرگ! پرستش شرمسارانه اي در برابر عظمت بي كران آفرينش, قلبم را لبريز از جذبه و حال كرده است. ديگر جز با حيرت و شيفتگي در پيشگاه كبريايي تو, ياراي نماز ونيايش ندارم. اگر بر عشق حد و نهايتي متصور باشد, براي عشق تو نيست و پروردگارا, بر عشق ما بندگان است. اين عشقي كه من درون سينه نهفته ام, ممكن است در ديده مردم عادي ناپاك و گناه آلود بيايد, باكي نيست, اما تو بگو كه پاك و بي آلايش است. سعي ميكنم خود را از وسوسه گناه دور نگه دارم. اما به نظر مي رسد كه با گناه مدارا نميتوان كرد, و هرگز نميخواهم كه ولو لحظه اي مسيح را رها كنم. نه, وقتي كه ژرترود را دوست دارم, اين را نمي پذيرم كه تن به آلودگي گناه دهم. قدرت آن را ندارم كه ريشه اين عشق را به كلي از قلبم بكنم, مگر اينكه قلبم را هم يكجا و هم زمان با آن از جا بكنم, ولي چرا بايد چنين باشد؟ وقتي هنوز او را دوست نداشتم, مجبور بودم به انگيزه ترحم او را دوست داشته باشم. اكنون ديگر دوست نداشتن او, يعني وظيفه انساني را در حق او ادا نكردن. او به عشق من نياز دارد.ه
خداوندا, در اين كار سخت درمانده ام, ديگر نميدانم چه بايد كرد, تو بر همه چيز آگاهي. مرا هدايت فرما. گاهي احساس اين را دارم كه راهي را كه در پيش گرفته ام رو به ظلمت و سرگردانيست, و بينايي را كه مي خواهند به چشمان او بر گردانند, چشمان مرا نيز باز كرده است
فرصت نكردم
فرصت نكرده ام لباسم عوض شود
با همين پوست و استخوان آمده ام
خودم را از تمام شعر بالا كشيده ام
و درست روبرويت
روي بندرگاه افتاده ام
حالا همه چيز مثل اول است
تنها تو پير شده اي و من مرده ام
و مثل هميشه حرفمان درخت انجير داخل باغچه است
كه روز به روز شبيه تر مي شود
من خسته ام مثل تمام بعد از ظهرهايي كه بايد بخوابم
و (( عصر بخير زيباي من دوستت دارم ))
و تو بگويي كه چقدر دلت براي خدا لك زده
همين روزها تو تا استانبول مي روي
و من به سرم زده خودكشي كنم
خودم را از بالاي ساختمان شركت مخابرات پرت كنم روي جنازه يك تلفن عمومي و بگويم : الو ، دوستت دارم
همين روزها كه خودكشي ام به اثبات رسيد
مي توانم سرفرصت شرابي بنوشم
به نزديك ترين دختر ميزهاي مجاور چشمك بزنم
و بگويم خانم چشمك خورده اجازه مي دهيد زخم چشم ام مداوا شود
مي داني كه شاعران به خنده محتاج تراند
حتي اگر پياله اي به نابجا بالا رود
بگذار سيگارت را روشن كنم
از عرض اين خيابان برايت تاكسي بگيرم
گاهي ببوسم ات
گاهي تلفن بزنم حالت را بپرسم
به قهوه دعوتت كنم و بعد
تو معشوق من نيستي چرا
وقتي كنارت نشسته ام مي توانم دست هايت را لمس كنم
و خودم را در روياي قهوه خانه ي خلوت غرق كنم
تو معشوق من نيستي
چگونه به يادت بياورم
وقتي به ساحل خلوت فكر مي كنم
و فكر مي كنم كه هميشه منتظر جنازه ام بوده اي
و دريا را به خاطر موج هايش دوست داشتي
حالا ديگر چاره اي ندارم
كفش هايم را بيرون مي آورم
پاسپورتم را داخل جيبم مي گذارم
آخرين پيامم را مي فرستم
دوستت دارم و تمام
الهي
گر كسي ترا بجستن يافت
من، بگريختن يافتم
گر كسي ترا بذكر كردن يافت
من، ترا بفراموش كردن يافتم
گر كسي ترا بطلب يافت
من، خود طلب از تو يافتم
اي مهيمن اكرم
و اي مفضل ارحم
نه شناخت ترا،توان
نه ثناء ترا،زبان
نه درياي جلال و كبرياء ترا گران
پس ترا مدح و ثناء چون توان؟
ترا كه داند كه، ترا تو داني تو
ترا نداند كس، ترا تو داني بس
كريما: غم آمد... غصه آمد... رنج آمد... شادي آمد... حرص آمد... شهوت و خودخواهي آمد...مرگ نيز خواهد آمد.... ه
اما، تو نيامدي!؟
نيامدي؟
چوپان: غذاي من حاضر است و گوسفندانم را دوشيده ام. كلون كلبه ام را انداخته ام و آتشم هم روشن است.وتو اي آسمان، هرقدر كه مي خواهي ببار
بودا: من ديگر نه نيازي به غذا دارم و نه به شير. بادها كلبه من اند و آتش من خاموش است. وتو اي آسمان هرقدر كه مي خواهي ببار!
چوپان: من چندين گاو دارم و ماده گاوهاي بسيار، من مرغزارهاي پدرانم را دارم و گاوهاي نري كه همه ماده گاوهايم را باردار مي كنند. وتو اي آسمان، هرقدر كه مي خواهي ببار!
بودا: من نه گاو دارم ونه ماده گاو. مرغزار هم ندارم، هيچ چيز ندارم. از هيچ چيز هم نمي ترسم. وتو اي آسمان، هرقدر كه مي خواهي ببار!
چوپان: من زني فرمانبردار و وفادار دارم كه سالهاست همسر من است، وشب هنگام خوشم با او برقصم. وتو اي آسمان، هرقدر كه مي خواهي ببار!
بودا: من جاني دارم فرمانبردار و آزاد. سالهاست كه تعليمش مي دهم و به او مي آموزم كه با من برقصد وتو اي آسمان چندان كه مي خواهي ببار
.
مستي و......
شبي در حال مستي تكيه بر جاي خدا كردم
نمي دانم كجا بودم چه ها كردم چه ها كردم
در آن لحظه، ز مستي حال گردان شد
خدا ديدم وجودم محو وگريان شد
بخود فائق شدم مستي ز سر رفت
غرور آمد دلم از حد كم، رست
خدا ديدم خودم را، بندگي كو؟
كجا شد جبر و سختي،بي خودي كو؟
زدم حكمي، كه ليلي كو و مجنون؟
زدم حكمي كجا شد جنگ وكو خون؟
چو مستي دست در جاي خدا زد
به چنگيزان ونامردان قفا زد
به ليلي حكم عشق دائمي داد
به شيرين حق خوب زندگي داد
به مجنون آتشي از جنس دم داد
به فرهاد اهرمي كو هان شكن داد
چرا ليلي ومجنون باز مانند؟
چرا فرهاد از شيرين برانند؟
چرا وقتي كه من مست وخدايم
چنان باشم كه گويندم گدايم؟
در آن حالت كه پيمانه پرم بود
شرابم همدم ودل ساغرم بود
من مست و خراب حالا خدايم
ز ضعف و هجرو غم ، حالا جدايم
به پيران وقت پيري مي دهم جان
جوانان در جواني قوت ونانپ
چرا آهو ز مادر باز ماند؟
چرا فرزند صيادش بنالد؟
چراها و چراها و چراها
شب قدرت گذشت وآرزوها
بسختي قامتم را راست كردم
گلوي خشك خود را صاف كردم
كنار بسترم پيمانه اي پر
ولي جيبم تهي از سكه ودر
شراب از سر برفته بي تا مل
نمي يابم اثر از تاج واز گل
همان مست ورهاي رو سياهم
غلط كردم كه پي بردم خدايم!
پيري
هيچ تار موي سفيدي را
نميشود زير تاري سياه
مخفي كرد
پيري پيري ست
و خودكار كم رنگي كه تو را
تحمل ميكند
عصايي بيش نيست
به هر آلبومي برگردي
پوست بادامهاي شيرين را با دندان شيري ات
يكي يكي مي كني
بي خبر از آخرين بادامي كه تلخ
پوستت را مي كند
نه برسم هنديان هزار مذهب
سوزانده خواهي شد
و نه به آيين مصريان باستان، موميايي
مهم نيست سردوشي ات چند ستاره دارد
وقتش كه بيايد
گوركن ها يك مستطيل دور تو هم خواهند كشيد
من خواب ديده ام كه تو آغاز مي شوي
بنيانگدار سلسله ي ناز مي شوي
بر شاخه ي شكسته اين سرو بي رمق
با مرغكان پر شكسته هم آواز مي شوي
سروده اي از مير حسين موسوي
موسي مندلسون
موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد:
- آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟
دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت:
- بله، شما چه عقيده اي داريد؟
- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند، ولي خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن.»
فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد.
او سالهاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود
پير دانا
فيلسوفي در بستر مرگ افتاده بود مريدانش دور او جمع شده بودند .
يكي از استاد پرسيد :" مهم ترين چيزي كه مي تواني به ما بياموزي چيست ؟ "
پير دانا دهانش را باز كرد و از مرد جوان خواست تا داخل دهانش را نگاه كند .بعد پرسيد :زبانم هنوز سر جايش است ؟ مريد گفت بله البته .
پير گفت :دندانهايم چطور ؟آنها هم هنوز هستند ؟
مريد جواب داد :خير .
پير گفت :مي داني چرا زبان بيشتر از دندان عمر مي كند ؟
چون نرم است وانعطاف پذير .دندانها مي پوسند وخراب مي شوند , چون سخت هستند . حال همه آنچه ارزش آموختن داشت ,به تو آموختم
به خواست اهورامزدا، من چنينم كه راستي را دوست دارم و از دروغ روي گردانم. دوست ندارم كه ناتواني از حق كشي در رنج باشد. همچنين دوست ندارم كه به حقوق توانا به سبب كارهاي ناتوان آسيب برسد. آن چه را كه درست است من آن را دوست دارم. من دوست بردهء دروغ نيستم. من بد خشم نيستم. حتي وقتي خشم مرا مي انگيزاند آن را فرو مينشانم