عمران صلاحي
به ايوان پر از مهتابت آمدم
به خوابت آمدم
در باغ هاي خوابت
حوضي بلور ديدم
فواره اي در آن آواز مي خواند
يك خوشه نور چيدم
كنار آن حوض آواز
مردي ديدم كه چهره اش روشن بود
مردي كه در شيدايي
خيلي شبيه من بود.
برچسب: ،
ادامه مطلب
به ايوان پر از مهتابت آمدم
به خوابت آمدم
در باغ هاي خوابت
حوضي بلور ديدم
فواره اي در آن آواز مي خواند
يك خوشه نور چيدم
كنار آن حوض آواز
مردي ديدم كه چهره اش روشن بود
مردي كه در شيدايي
خيلي شبيه من بود.
آن كس كه تو را تاج جهانباني داد
ما را همه اسباب پريشاني داد
پوشاند لباس، هر كه را عيبي ديد
بي عيبان را لباس عرياني داد
دنيا ...
جاي خوبي براي شاعر شدن نيست
اين بار كه برگردم
درخت مي شوم.
مشكل اصلي من
با نقد و نقادي اين است:
هر گاه شعري را با رنگ سياه نوشته ام
گفته اند:
اقتباسي ست از چشم هاي تو!
شاعري كه نشاني ات را نداشت
شعرهايش را
به پيراهن باد سنجاق كرده است
كاش امشب
پنجرۀ اتاقت
باز مانده باشد!
سرم را نه ظلم مي تواند خم كند
نه مرگ
نه ترس
سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو
خم مي شود.
نه به رنج هاي انديشه نيازي دارد
و نه حتي به كلمه اي
هرگز شعري به بلاغت يك بوسه نيافته ام.
حيرتم را بيشتر كن تا بپرسم كيستم
آنكه در آيينه مي بيند مرا من نيستم
سايه اي رقصنده بر ديوار پشت آتشم
جز گمانِ هست، چيزي نيست هست و نيستم
خاطرات رفته را چون خواب مي بينم ولي
كاش در جايي به جز كابوس خود مي زيستم
در مقامات تحيّر جاي استدلال نيست
عقل مي خواهد كه من هرگز نفهمم چيستم
آسيابي در مسير رود عمرم! صبر كن
روزي از تكرار اين بيهودگي مي ايستم