بهادر باقري
مگر مي آيد آن چشم و چراغم
كه بوي گل گرفته كوچه باغم؟
گمانم عشق آمد، اين طرفها
كه دارد باز مي گيرد سراغم
برچسب: ،
ادامه مطلب
مگر مي آيد آن چشم و چراغم
كه بوي گل گرفته كوچه باغم؟
گمانم عشق آمد، اين طرفها
كه دارد باز مي گيرد سراغم
رگهايم را
دانه دانه،
دانه دانه،
به بند بكش
و مرا به چهار ستون تنت
ميخ خوب كن.
در دل درديست از تو پنهان كه مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان كه مپرس
با اين همه حال و در چنين تنگدلي
جا كرده محبت تو چندان كه مپرس
براي هميشه رفت،
اما ...
تكه اي از حواسش را
جا گذاشت روي ميز
كنار ته سيگارها و
جامهاي خالي.
در ميان كويري برهوت
تنها خط عمودي در پهنۀ افق
اتفاقي تازه ام
بر اين سطح صاف.
پر از دشنام گردد در همان باغ
اسير دام گردد در همان باغ
براي التيام درد شاخه
تبر اعدام گردد در همان باغ!
نوازشهاي پنهاني، تو بانو
گلاب ناب كاشاني، تو بانو
همين جا، پاي آلاچيق، نم نم
سرود «باز باراني» تو بانو
كس نيست كزو به سوي تو راهي نيست
بي هستي تو سنگ و گل و كاهي نيست
يك ذره ز ذرات جهان نتوان يافت
كاندر دل او ز مهر تو ماهي نيست
زندگي، سئوال بي جواب
عشق، درد، مرگ
زندگي گليست خشك
مانده لاي يك كتاب.