ريچارد رايت
غازهاي وحشي رفته اند
تپه هايي كه فراز آنها به پرواز بودند
سوگوار و سياهند.
برچسب: ،
ادامه مطلب
غازهاي وحشي رفته اند
تپه هايي كه فراز آنها به پرواز بودند
سوگوار و سياهند.
بشتاب كه از رهش به گردي برسي
در كوي وفا به اهل دردي برسي
رو خاك شو اندر ره خدمت، شاهي
باشد كه به پاي بوس مردي برسي
اي دوست غمت مرا چوي مويي كرده است
صد گونه بلا از تو برون آورده است
گفتم كه مگر غم تو من مي خوردم
مي در نگرم غمت مرا مي خورده است
گواه تنهايي ام،
سطرهاي نانوشته،
ميان بغض هاي فرو خورده ايست
كه نبودنت را
فرياد مي كشد.
من از نهايت شب حرف مي زنم
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف مي زنم
اگر به خانۀ من آمدي
براي من اي مهربان چراغ بيار
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچۀ خوشبخت بنگرم.
تا گردش گردون فلك، تابان است
بس عاقل با هنر كه سرگردان است
تو غره مشو ز شادي اي گر داري
در هر شادي هزار غم پنهان است
حلقه تا بر سر زلف تو گلندام افتاد
هيچ دل نيست مگر آنكه در اين دام افتاد
در ازل پرده ميان من و معشوق نبود
در تعيّن شدم و كار به پيغام افتاد
سر برآرم به جنون جامه به تن چاك زنم
پره پوشي چه كنم طشت من از بام افتاد
در ره عشق سلامت همه در رنج و بلاست
كام آنراست كه دلخسته و ناكام افتاد
مستي ما بود از گردش چشم ساقي
سر و كار دگران است كه با جام افتاد
هر ذره ز مهر توست جاني بي تاب
هر شبنمي از ياد تو چشمي پر آب
هر برگ گلي است يك كتاب از سخنت
هر غنچه، كتابخانه اي پر ز كتاب
تاريخ ، پير و فرتوت
خاموش و سر به زير
در راه بي نشان خود آرام مي رود
با كوله بار سياه و سنگين و كهنه اش
بي لحظه اي قرار
يكريز و ناگزير
با خنده اي به لب و چشم اشكبار
در پشت سر به جاست از او رد سرخ خون
كه امتداد آن
در دوردست ترين نقطۀ زمان
تا مرزهاي شوم اولين جنون
تا پيش دامن قابيل مي رسد.