اي صبا آنچه شنيدي ز لب يار بگو
عاشقان محرم يارند ز اغيار بگو
هم تو داري خبر از زلف گره در گرهش
پيش ما قصه ي دلهاي گرفتار بگو
شرح غارتگري زلف دلاويز بكن
وصف خون ريزي آن نرگس عيار بگو
گوش را چونكه ز پيغام نصيبي دادي
كي بود چشم مرا وعده ي ديدار؟ بگو
چون حكايت كني از دوست، من از غايت شوق
با تو صد بار بگويم كه دگر بار بگو
تا دگر سرو ننازد به خراميدن خويش
سخني با وي از آن قامت و رفتار بگو
اي صبا بنده نوازي كن و احوال "همام"
وقت فرصت به در بندگي يار بگو
همام تبريزي
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۳:۰۳ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
سر خود را مزن اينگونه به سنگ
دل ديوانه تنها دل تنگ
منشين در پس اين بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مكن اي خسته درين بغض درنگ
دل ديوانه تنها دل
پيش اين سنگدلان قدر دل و سنگ يكي است
قيل و قال زغن و بانگ شباهنگ يكي است
ديدي آن را كه تو خواندي به جهان يارترين
سينه را ساختي از عشقش سرشارترين
آنكه مي گفت منم بهر تو غمخوارترين
چه دل آزارترين شد چه دل آزارترين
نه همين سردي و بيگانگي از حد گذراند
نه همين در غمت اينگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل ديوانه تنها دل تنگ
ناله از درد مكن
آتشي را كه در آن زيسته اي سرد مكن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازين عشق و سرافراز بمان
راه عشق است كه همواره شود از خون رنگ
دل ديوانه تنها دل تنگ
فريدون مشيري
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۳:۰۲ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
بعد از آن ديوانگيها اي دريغ
باورم نايد كه عاقل گشته ام
گوئيا او مرده در من كاينچنين
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آيينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر
به چشمت چيستم؟
ليك در آيينه مي بينم كه
واي
سايه اي هم زانچه بودم نيستم
همچو آن رقاصه ي هندو به ناز
پاي مي كوبم ولي بر گور خويش
وه كه با صد حسرت اين ويرانه را
روشني بخشيده ام از نور خويش
ره نمي جويم به سوي شهر روز
بيگمان در قعر گوري خفته ام
گوهري دارم ولي آن را ز بيم
در دل مردابها بنهفته ام
مي روم... اما نمي پرسم ز خويش
ره كجا...؟ منزل كجا...؟ مقصود چيست؟
بوسه مي بخشم ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست
او چو در من مرد
ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتي ديگر گرفت
گوئيا شب با دو دست سرد خويش
روح بيتاب مرا در بر گرفت
آه... آري... اين منم.... اما چه سود
او كه در من بود
ديگر
نيست نيست
مي خروشم زير لب ديوانه وار
او كه در من بود
آخر كيست؟ كيست؟
فروغ فرخزاد
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۳:۰۲ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)

شنيدستم غمم را مي خوري اين هم غم ديگر
دلت بر ماتمم مي سوزد اينهم ماتم ديگر
به دل هر راز گفتم بر لب آوردش دم ديگر
چه سازم تا بدست آرم جز اين دل محرم ديگر
مرا گفتي دم آخر ببيني دير شد بازآ
كه ترسم حسرت اين دم برم بر عالم ديگر
ز بي رحمي نمايد تير خود را هم دريغ از دل
كه داند زخم او را نيست جز اين مرهم ديگر
جهاني را پريشان كرد از آشفتن يك مو
معاذاله اگر بگشايد از گيسو خم ديگر
بجان دوست غير از درد دوري از ديار خود
در اين دنيا ندارد جان «لاهوتي» غم ديگر
ابوالقاسم لاهوتي
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۳:۰۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
حيرت زده ام،تشنه ي يك جرعه جوابم
اي مردم دريا، برسانيد به آبم
آيا پس از اين دشت، رهي هست؟ دهي هست؟
يا اينكه به بيراهه دويده ست شتابم
من كوزه به دوش آمده ام چشمه به چشمه
شايد كه تو را- اي عطش گنگ- بيابم
آهي و نگاهي و...- دريغا كه خطا بود
يك عمر كه با آينه ها بود خطابم
هر صبح حريصانه من و حسرت خفتن
هر شب من و اندوه كه حيف است بخوابم
چون صاعقه هر بار كه عشق آمد و گل كرد
يك شعله نوشتند ملايك به حسابم
مي نوشم از اين تلخ، اگر آتش، اگر آب
حيرت زده ام، تشنه ي يك جرعه جوابم
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۳:۰۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
به من گفتي خداحافظ و بر قنديل مژگانت بلور اشك جاري بود ...
چرا با من خداحافظ ؟
تو كه گلبوته هاي شعر شادم را زباران نگاهت بارور كردي...
تو كه افسانه ي با دوست بودن را برايم از كتاب زندگي خواندي!
چرا با من خداحافظ؟
مرو اي بودنت شور جوانيها ...
مرو اي بهترين حرفت كلام آشنايي ها ...
اگر رفتي دگر تا عمر دارم داغدار رفتنت هستم !
اگر رفتي شب خود را ز اشك غم شراره بار خواهم كرد
اگر رفتي درون پيله ي تنهايي اندوه مي مانم
براي طفل غمگين دلم لالايي دلگير مي خوانم....
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۳:۰۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)

گر تواني اي صبا بگذر شبي در كوي او
ور دلت خواهد ببر از ما پيامي سوي او
اين دل گمگشته ي من باز جو از زلف او
ور نيابي رو بيفشان دامن گيسوي او
گر دلم را بيني آنجا گو حرامت باد وصل
من چنين محروم و تو پيوسته همزانوي او
نرم نرم آن برقع رنگين برانداز از رخش
ور گمان بد نداري بوسه زن بر روي او
ني خطا گفتم من اين طاقت ندارم زينهار
گر رسول خاص مائي نيز منگر سوي او
شرف اصفهاني
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۳:۰۰ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
تكيه بر جاي خدا(شعري از كارو)
شبي در حال مستي تكيه بر جاي خدا كردم
در آن يك شب خدايا من عجايب كارها كردم
جهان را روي هم كوبيدم از نو ساختم گيتي
ز خاك عالم كهنه جهاني نو بنا كردم
كشيدم بر زمين از عرش، دنيادار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگويم كودتا كردم
خدا را بنده ي خود كرده خود گشتم خداي او
خدايي با تسلط هم به ارض و هم سما كردم
ميان آب شستم سهر به سهر برنامه پيشين
هر آن چيزي كه از اول بود نابود و فنا كردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم
كشيدم پيش نقد و نسيه، بازي را رها كردم
نمازو روزه را تعطيل كردم، كعبه را بستم
حساب بندگي را از رياكاري جدا كردم
امام و قطب و پيغمبر نكردم در جهان منصوب
خدايي بر زمين و بر زمان بي كدخدا كردم
نكردم خلق ، ملا و فقيد و زاهد و صوفي
نه تعيين بهر مردم مقتدا و پيشوا كردم
شدم خود عهده دار پيشوايي در همه عالم
به تيپا پيشوايان را به دور از پيش پا كردم
بدون اسقف و پاپ و كشيش و مفتي اعظم
خلايق را به امر حق شناسي آشنا كردم
نه آوردم به دنيا روضه خوان و مرشد و رمال
نه كس را مفتخور و هرزه و لات و گدا كردم
نمودم خلق را آسوده از شر رياكاران
به قدرت در جهان خلع يد از اهل ريا كردم
ندادم فرصت مردم فريبي بر عباپوشان
نخواهم گفت آن كاري كه با اهل ريا كردم
به جاي مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
ميان خلق آنان را پي خدمت رها كردم
مقدر داشتم خالي ز منت، رزق مردم را
نه شرطي در نماز و روزه و ذكر و دعا كردم
نكردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ايجاد
به مشتي بندگان آْبرومند اكتفا كردم
هر آنكس را كه ميدانستم از اول بود فاسد
نكردم خلق و عالم را بري از هر جفا كردم
به جاي جنس تازي آفريدم مردم دل پاك
قلوب مردمان را مركز مهر ووفا كردم
سري داشت كو بر سر فكر استثمار كوبيدم
دگر قانون استثمار را زير پا كردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افكندم
سپس خاكستر اجسادشان را بر هوا كردم
نه جمعي را برون از حد بدادم ثروت و مكنت
نه جمعي را به درد بي نوايي مبتلا كردم
نه يك بي آبرويي را هزار گنج بخشيدم
نه بر يك آبرومندي دوصد ظلم و جفا كردم
نكردم هيچ فردي را قرين محنت و خواري
گرفتاران محنت را رها از تنگنا كردم
به جاي آنكه مردم گذارم در غم و ذلت
گره از كارهاي مردم غم ديده وا كردم
به جاي آنكه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدايي درد مردم را دوا كردم
جهاني ساختم پر عدل و داد و خالي از تبعيض
تمام بندگان خويش را از خود رضا كردم
نگويندم كه تاريكي به كفشت هست از اول
نكردم خلق شيطان را عجب كاري به جا كردم
چو ميدانستم از اول كه در آخر چه خواهد شد
نشستم فكر كار انتها را ابتدا كردم
نكردم اشتباهي چون خداي فعلي عالم
خلاصه هرچه كردم خدمت و مهر و صفا كردم
زمن سر زد هزاران كار ديگر تا سحر ليكن
چو از خود بي خود بودم ندانسته چه ها كردم
سحر چون گشت از مستي شدم هوشيار
خدايا در پناه مي جسارت بر خدا كردم
شدم بار دگر يك بنده درگاه او گفتم
خداوندا نفهميدم خطا كردم ....
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۳:۰۰ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)

سر بسوئي مي كشد ما را در اين ره پا بسوئي
عقل آخرين بسوئي عشق بي پروا بسوئي
موج سرگردانم و بازيچه ي طوفان هستي
هر دمم ساحل بسوئي مي كشد دريا بسوئي
واي از اين آوارگيها واي از اين بيچارگيها
تا به كي آخر گذشتن او بسوئي ما بسوئي؟
هر يكم خواند به بزم خويشتن زين همنشينان
گريه ي مستان بسوئي خنده ي مينا بسوئي
در تماشاگاه هستي كاش يارب كور گردد
ديده گر پنهان بسوئي بيند و پيدا بسوئي
جمع مشتاقان گريزي از پريشاني ندارد
عاقبت مجنون بسوئي مي رود ليلا بسوئي
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)
با پاي، محنت از سردنيا گذشته ايم
سودي نبرده ايم و ز سودا گذشته ايم
هر لاله اي ز دشت برويد نشان ماست
خونين كفن ز دامن صحرا گذشته ايم
تردامني ما نه ز آلودگي بود
طوفان رسيده از دل دريا گذشته ايم
مستي فسانه بود تو اي ساقي ازل
زهري بجام كن كه ز صهبا گذشته ايم
درخون گرم، خنده ي ما غوطه مي زند
آن باده ايم كز دم مينا گذشته ايم
در راه عشق، همسفري جز جنون نبود
ازهفتخوان حادثه تنها گذشته ايم
مانند موج از دل دريا بخشم و درد
ديوانه وار وسلسله در پا گذشته ايم
اي روزگار برما از اين چند روز عمر
منت منه كه ما زتمنا گذشته ايم
بهادر يگانه
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت:
۰۷:۰۲:۵۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع:
نظرات (0)