شهلا منصورزاده
ما چله نشين بيقرار درديم
پاييز و زمستان و بهاران زرديم
اين بارِ امانت از ازل سنگين بود
اي عشق ببخش ما تو را گم كرديم!
برچسب: ،
ادامه مطلب
ما چله نشين بيقرار درديم
پاييز و زمستان و بهاران زرديم
اين بارِ امانت از ازل سنگين بود
اي عشق ببخش ما تو را گم كرديم!
هوايت را بردار و برو
دروغِ دوست داشتنت
پُر از سُرب است ...
سنگين تر از هوايِ بودنت!
از خواب متنفرم
خواب ها به من كابوس بي تو بودن را القاء مي كنند
مي ترسم بيدار شوم و ...
تو نباشي
مي ترسم چشم بر هم بگذارم و ...
وقتي باز مي كنم تو را نبينم
خواب هايم پر شده از كابوسِ بي تو بودن
كابوسي كه نمي دانم خواب است يا واقعيت
ميان دغدغه هايم گم شده ام
شانه ات ...
شانه ات تنها جاييست كه ...
وقتي سر بر آن مي گذارم
ديگر كابوس نمي بينم.
مسحور مي شوم
در اتفاق دو صداي پياپي
افتادن سنگي كوچك در بركه
گريز يك ماهي در اعماق.
اين لاله ها كه در سرِ كويِ تو كِشته اند
از اشكِ چشم و خونِ دلِ ما سرشته اند
بنگر كه سرگذشتِ شهيدانِ عشق را
بر برگِ گل به خونِ شقايق نوشته اند
بادِ بازيگوش
بادبادك را
بادبادك...
دست كودك را
هر طرف مي بُرد
كودكي هايم...
با نخي نازك به دستِ باد
آويزان!
پابندِ كسي شدي كه پابندت نيست
مردادِ تنش ميانِ اسفندت نيست
غمگين شده اي شبيهِ آن مادر كه
سربازِ ز جنگ آمده فرزندت نيست!