كريمي مشاور بيمه كريمي مشاور بيمه .

كريمي مشاور بيمه

اشعار ناب

جان مي رود اي ناله ز دنباله روان باش

وي اشك تو هم چند قدم همره جان باش

اي شوق در افشاي غمم اين چه شتابست

گو راز من غمزه يكچند نهان باش

خاموشي من حالت پنهان تو گويد

گو شرم نگاه تو مرا بند زبان باش

مستانه پي سوختن جان و دل آمد

اي دل همه طاقت شو و اي تن همه جان باش

«عرفي» مشو آزرده هنوز اول صلحست

گو عشوه همان غمزه همان ناز همان باش

عرفي شيرازي

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۲:۵۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

مجنون

يك شبي مجنون نمازش را شكست
بي وضو در كوچه ليلا نشست

عشق آن شب مست مستش كرده بود
فارغ از جام الستش كرده بود

سجده اي زد بر لب درگاه او
پر زليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم كرده اي
بر صليب عشق دارم كرده اي

جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شكستم داده اي

نشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني

خسته ام زين عشق، دل خونم مكن
من كه مجنونم تو مجنونم مكن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو ... من نيستم

گفت: اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پيدا و پنهانت منم

سال ها با جور ليلا ساختي
من كنارت بودم و نشناختي

عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يك جا باختم

كردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل مي شوي اما نشد

سوختم در حسرت يك يا ربت
غير ليلا برنيامد از لبت

روز و شب او را صدا كردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي

مطمئن بودم به من سرميزني
در حريم خانه ام در ميزني

حال اين ليلا كه خوارت كرده بود
درس عشقش بيقرارت كرده بود

مرد راهش باش تا شاهت كنم
صد چو ليلا كشته در راهت كنم.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۲:۵۸ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

اشعار ناب

اي مرا هر ذره با مهر تو پيوندي دگر

هر سر موئي بوصلت آرزومندي دگر

منكه همچون غنچه دارم با لبت دلبستگي

كي گشايد كارم از لعل شكر خندي دگر؟

دل گرفتار غم و درد است يكبارش مسوز

از براي محنتش بگذار يكچندي دگر

نيست بالاتر ز طاق آن دو ابروي بلند

بر زبان عشقبازان تو سوگندي دگر

از من بد روز بي سامان تري در روزگار

مادر گيتي ندارد ياد فرزندي دگر

بابا فغاني شيرازي



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۲:۵۸ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

نوميدي از عشقش

ز بس زخم زبان خوردم دهان از گفتگو بستم

درِ دل را ز  نوميدي به روي آرزو بستم

صراحي وار از چشمم دمادم اشك خون ريزد

چو راه گريه ي خونين خود را در گلو بستم

بعهد سست او از دست دادم زندگاني را

سزاي خويشتن ديدم كه پيوندي به مو بستم

نهان كردم بخلوتگاه دل گنج غم او را

بر اين ويرانه ي خاموش راه جستجو بستم

ز بس با نامرادي خو گرفتم من به روي دل

درِ اميد را با دست خويش از چارسو بستم

به اميدي كه اندازد نظر بر جان بيمارم

نگاه دردمند خويش را در چشم او بستم

چو پايم را بُريد از كوي خود دست از جهان شستم

چو نامم را به خواري بُرد چشم از آبرو بستم

وفاداري همين بس كه با نوميدي از عشقش

وفا را صرف او كردم اميدم را به او بستم

                                         (ابوالحسن ورزي)



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۲:۵۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

اشعار ناب

شمعيم و سرفكنده به شبها نشسته ايم

صبحيم و در اميد تو بيجا نشسته ايم

چون بوم كور بر سر ويرانه ي اميد

سر زير پركشيده و تنها نشسته ايم

گر طعنه ميزني و مدارا نمي كني

ما خو گرفته ايم و شكيبا نشسته ايم

در عشق پايداري ما چون حباب نيست

موجيم و جاودانه به دريا نشسته ايم

پاي اميد خسته شد اما براه وصل

اين باورت مباد كه از پا نشسته ايم

                                           نظام فاطمي



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۲:۵۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

اشعار ناب

خواهم كه بزير قدمت زار بميرم

هر چند كني زنده دگر بار بميرم

دانم كه چرا خون مرا زود نريزي

خواهي كه به جان كندن بسيار بميرم

من طاقت ناديدن روي تو ندارم

مپسند كه در حسرت ديدار بميرم

خورشيد حياتم به لب بام رسيده است

آن به كه در آن سايه ديوار بميرم

گفتي كه ز رشك تو هلاكند رقيبان

من نيز برآنم كه از اين عار بميرم

چون يار بسر وقت من افتاد هلالي

وقتست اگر در قدم يار بميرم

                                                      هلالي جغتايي



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۲:۵۶ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

اشعار ناب

نكردي رحم و رفتي صبر و تابم را كجا بردي؟

ز دل آسايش و از ديده خوابم را كجا بردي؟

تو رو گرداندي و در چشم من تاريك شد دنيا

چه كردي بي مروت آفتابم را كجا بردي؟

ا                                                                     بوالقاسم لاهوتي



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۲:۵۶ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

اشعار ناب

يك روز در آغوش تو آرام گرفتم

يك عمر قرار از دل ناكام گرفتم

افسوس كه چون لاله پر از خون جگر بود

جامي كه ز دست تو گل اندام گرفتم

از ساده دلي مشق وفاداري من شد

درسي كه ز بدعهدي ايام گرفتم

امشب ز لبان هوس آلود تو ريزد

هر بوسه كه من از تو به پيغام گرفتم

از تير حوادث به پناه تو پريدم

روزي كه مكان بر لب اين بام گرفتم

دور از تو در و دشت پر از نعره من بود

چون سيل بدرياي تو آرام گرفتم

رسوا تر از آن كردمت اي ديده كه بودي

داد دل خود را ز تو بدنام  گرفتم

                                                «ابوالحسن ورزي»



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۲:۵۶ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

مرغ اسير

گاهي بنگاهي دل ما شاد نكردي

حيف از تو كه ويرانه يي آباد نكردي

صدبار به گلزار خزان آمد و گل رفت

وين مرغ اسير از قفس آزاد نكردي

اي خسرو شيرين دهنان اين نه وفا بود

يك ره گذري جانب فرهاد نكردي

بايد زتو آموخت حزين رشك محبت

لبريز فغان بودي و فرياد نكردي

                                  حزين لاهيجي



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۲:۵۵ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

اشعار ناب

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت،

سرها در گريبان ست

كسي بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را

نگه جز پيش پا را ديد نتواند

كه ره تاريك و لغزان ست

اگر دست محبت سوي كس يازي

به اكراه آورد دست از بغل بيرون

كه سرما سخت سوزان ست

نفس كز گرمگاه سينه مي آيد برون، ابري شود تاريك

چو ديوار ايستد در پيش چشمانت

نفس كاينست، پس ديگر چه داري چشم

ز چشم دوستان دور يا نزديك؟

مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين!

هوا بس ناجوانمردانه سردست... آي..

دمت گرم و سرت خوش باد!

سلامم را تو پاسخ گوي، در بگشاي!

منم من ميهمان هر شبت لولي وش مغموم

منم من سنگ تيپا خورده ي رنجور

منم دشنام پست آفرينش، نغمه ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بيرنگ بيرنگم

بيا بگشاي در بگشاي دلتنگم

حريفا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد

تگرگي نيست، مرگي نيست

صدايي گر شنيدي صحبت سرما و دندان ست

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را كنار جام بگذارم

چه مي گويي كه بي گه شد سحر شد بامداد آمد؟

فريبت مي دهد بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده،

به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود پنهان ست

حريفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسان ست

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت

هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان

نفس ها ابر، دلها خسته و غمگين

درختان اسكلت هاي بلور آجين

زمين دلمرده سقف آسمان كوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان ست

                                             اخوان ثالث



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۸ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۷:۰۲:۵۵ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)