كريمي مشاور بيمه كريمي مشاور بيمه .

كريمي مشاور بيمه

داستان انگيزشي30

شيوانا از راهي مي گذشت. پسر جواني را ديد با قيافه اي خاك آلوده و افسرده كه آهسته قدم برمي داشت و گه گاه رو به آسمان مي كرد و آه مي كشيد. شيوانا كنار جوان آمد و از او پرسيد: «غمگين بودن حالت خوبي نيست. چرا اين حالت را برگزيده اي؟» پسر جوان لبخند تلخي زد و گفت: «دلباخته دختري خوب و پسنديده شده ام. او هم به من دل بسته است اما هم پدر من و هم پدر آن دختر از هم زياد خوششان نمي آيد. امروز من دل به دريا زدم و در مقابل پدر خودم و پدر او با صداي بلند فرياد زدم كه يا بايد با ازدواج من با دختر مورد علاقه ام موافقت كنند يا اينكه من خودم را خواهم كشت!» شيوانا لبخندي زد و گفت: «و آنها هم يكصدا گفتند كه با گزينه دوم موافقت كردند و گفتند برو خودت را بكش چون با ازدواج شما دو نفر موافقت نمي كنند!؟ درست است؟» پسر آهي كشيد و گفت: «بله! الآن مانده ام چه كنم. از طرفي زير حرفم نمي توانم بزنم و از طرف ديگر هم مي دانم كه خودكشي گناه است و فايده اي هم ندارد. اشتباه كارم كجا بود!؟» شيوانا دستي بر شانه هاي جوان زد و گفت: «اشتباه تو در جمله اي بود كه گفتي! وقتي انسان چيزي را از اعماق وجودش مي خواهد ديگر مقابل اين خواسته گزينه جايگزين و انتخاب ديگري مطرح نمي كند. او فقط يك انتخاب را مي خواهد و هرگز هم از اين انتخاب خود كوتاه نمي آيد. تو بايد مي گفتي يا با ازدواج من با اين دختر موافقت كنيد و يا باز هم بايد با اين ازدواج موافق باشيد.» شيوانا اين بار محكم بر شانه جوان كوبيد و گفت: «هميشه در زندگي وقتي چيزي را طلب مي كني ديگر به سراغ «شايد و اگر و اما» نرو. هر وقت كه در خواسته تو ترديدي ايجاد مي شود و تو اين ترديد را با آوردن عبارت «يا اين يا آن» بيان مي كني، مخاطبين تو مي فهمند كه چيزي كه مي خواهي قابل معامله است و اگر برآوردن قسمت اول درخواست تو سخت و مشكل باشد، بلافاصله به سراغ قسمت دوم آن مي روند و تو هرگز نبايد روي بعضي از خواسته هاي خود امكان معامله فراهم كني! ياد بگير كه روي بعضي از آرزوهايت از عبارت «يا اين يا باز هم اين» استفاده كني. مطمئن باش محبوب تو هم وقتي اين جمله را مي شنيد بيشتر از جمله اي كه گفتي خوشحال و مصمم مي شد.» 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۱۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان انگيزشي29

روزي تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را! به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: «آيا مي‏ تواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري؟» جواب ‏او مرا شگفت زده كرد. او گفت: «آيا درخت سرخس و بامبو را مي بيني؟» پاسخ دادم: «بلي.» فرمود: «‏هنگامي كه درخت بامبو و سرخس را آفريدم، به خوبي از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذاي كافي دادم. دير زماني نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبري نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر ‏رشد كردند و زيبايي خيره كننده اي به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبري نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكي از بامبو نمايان شد. در ‏مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت ‏رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه ‏هاي بامبو به اندازه كافي قوي شوند. ريشه هايي ‏كه بامبو را قوي مي‏ ساختند و آنچه را براي زندگي به آن نياز داشت را فراهم مي ‏كرد.» ‏خداوند در ادامه فرمود: «آيا مي‏ داني در تمامي اين سالها كه تو درگير مبارزه با ‏سختيها و مشكلات بودي در حقيقت ريشه هايت را مستحكم مي ‏ساختي. من در تمامي اين مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم. ‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايي جنگل كمك مي كنند. ‏زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد مي ‏ كني و قد مي كشي!» ‏از او پرسيدم: «من ‏چقدر قد مي‏ كشم؟» ‏در پاسخ از من پرسيد: «بامبو چقدر رشد مي كند؟» جواب دادم: «هر ‏چقدر كه بتواند.» ‏گفت: «تو نيز بايد رشد كني و قد بكشي، هر اندازه كه ‏بتواني.» 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۱۸ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان انگيزشي28

تنها بازمانده يك كشتي شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد. با بي قراري به درگاه خداوند دعا مي‌كرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقيانوس چشم مي‌دوخت، تا شايد نشاني از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمي‌آمد. سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه اي كوچك بسازد تا خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد. روزي پس از آنكه از جستجوي غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستي با من چنين كني؟» صبح روز بعد او با صداي يك كشتي كه به جزيره نزديك مي‌شد از خواب برخاست. آن كشتي مي‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودي را كه فرستادي، ديديم!» آسان مي‌توان دلسرد شد هنگامي كه بنظر مي‌رسد كارها به خوبي پيش نمي‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم، زيرا خدا در كار زندگي ماست، حتي در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آوريد كه آن شايد علامتي باشد براي فراخواندن رحمت خداوند.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۱۸ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان انگيزشي27

دو مرد در كنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند. يكي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نميدانست. هر بار كه مرد با تجربه يك ماهي بزرگ مي گرفت، آنرا در ظرف يخي كه در كنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند، اما ديگري به محض گرفتن يك ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي كرد. ماهيگير با تجربه از اينكه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود. لذا پس از مدتي از او پرسيد: «چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي كني؟» مرد جواب داد: «آخر تابه من كوچك است!» گاهي ما نيز همانند همان مرد، شانس هاي بزرگ، شغل هاي بزرگ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را كه خداوند به ما ارزاني مي دارد قبول نمي كنيم. براي استفاده از فرصت هاي پيش رو، بايد خود را از قبل آماده كنيم.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۱۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان انگيزشي26

مردي دو پسر داشت. يكي درسخوان اما تنبل و تن پرور و ديگري اهل فن و مهارت كه همه كارهاي شخصي خودش و تعميرات منزل را خودش انجام مي داد و دائم به شكلي خودش را سرگرم مي كرد. روزي آن مرد شيوانا را ديد و راجع به پسرانش سر صحبت را بازكرد و گفت: «من به آينده پسر اولم كه درس مي خواند و يك لحظه از مطالعه دست برنمي دارد بسيار اميدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت كم داشتن تنبل است و بيشتر كارهايش را من و مادر و خواهرانش انجام مي دهيم اما چون مي دانم كه اين زحمت ها بالاخره روزي جواب مي دهد لذا به ديده منت همه تنبلي هايش را قبول مي كنيم. اما از آينده پسر كوچكم خيلي مي ترسم. او در درس هايش فردي است معمولي و بيشتر در پي كسب مهارت و كارهاي عملي است و عاشق تعمير وسايل منزل و رفع خرابي هايي است كه در اطراف خود مي بيند. البته ناگفته نماند كه او اصلا اجازه نمي دهد كسي كارهاي شخصي اش را انجام دهد و تمام كارهايش را از شستن لباس گرفته تا تميزكردن اتاق و موارد ديگر را خودش با حوصله و ظرافت انجام مي دهد. اما همانطوري كه گفتم او در درس يك فرد خيلي معمولي است و گمان نكنم در دستگاه امپراتور به عنوان يك فرد تحصيل كرده بتواند براي خودش شغلي دست و پا كند!» شيوانا لبخندي زد و گفت: «برعكس تو به نظر من پسر دوم ات موفق تر است! البته شايد درس خواندن باعث شود پسر اول تو شغلي آبرومند براي خود در درستگاه امپراتور پيدا كند اما در نهايت همه آينده او همين شغل است كه اگر روزي به دليلي از او گرفته شود به روز سياه مي نشيند. اما پسر دوم تو خودش تضمين موفقيت خودش است و به هنگام سختي مي تواند راهي براي ترميم اوضاع خودش و رفع مشكلش پيدا كند. من جاي تو بودم بيشتر نگران اولي بودم!» نظر شما چيست؟



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۱۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان انگيزشي/25

توماس اديسون دو هزار ماده مختلف را براي ساختن رشته لامپ امتحان كرد. هيچ كدام از اين مواد رضايت بخش نبودند. دستيار اديسون گله مي كرد كه: «همه كارمان بيهوده بود و چيزي ياد نگرفتيم.» اديسون با اعتماد زيادي گفت: «ما راه درازي را طي كرديم و كلي چيز ياد گرفتيم. اكنون ما مي دانيم كه دو هزار ماده وجود دارد كه نمي توانيم در ساختن يك لامپ خوب از آنها استفاده كنيم.»



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۱۷ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان انگيزشي/24

آهنگري پس از گذراندن جواني پرشر و شور، تصميم گرفت روحش را وقف خدا كند. سال‌ها با علاقه كار كرد، به ديگران نيكي كرد، اما با تمام پرهيزگاري، در زندگي‌اش چيزي درست به نظر نمي‌آمد. حتي مشكلاتش مدام بيش‌تر مي‌شد. يك روز عصر، دوستي كه به ديدنش آمده بود و از وضعيت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا عجيب است. درست بعد از اين كه تصميم گرفته‌اي مرد خداترسي بشوي، زندگي‌ات بدتر شده، نمي‌خواهم ايمانت را ضعيف كنم اما با وجود تمام تلاش‌هايت در مسير روحاني، هيچ چيز بهتر نشده.» آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همين فكر را كرده بود و نمي‌فهميد چه بر سر زندگي‌اش آمده. اما نمي‌خواست دوستش را بي‌پاسخ بگذارد، شروع كرد به حرف زدن و سرانجام پاسخي را كه مي‌خواست يافت. اين پاسخ آهنگر بود: «در اين كارگاه، فولاد خام برايم مي‌آورند و بايد از آن شمشير بسازم. مي‌داني چه طور اين كار را مي‌كنم؟ اول تكه‌ي فولاد را به اندازه‌ي جهنم حرارت مي‌دهم تا سرخ شود. بعد با بي‌رحمي، سنگين‌ترين پتك را بر مي‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه مي‌زنم، تا اين كه فولاد، شكلي را بگيرد كه مي‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو مي‌كنم، و تمام اين كارگاه را بخار آب مي‌گيرد، فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما، ناله مي‌كند و رنج مي‌برد. بايد اين كار را آن قدر تكرار كنم تا به شمشير مورد نظرم دست بيابم. يك بار كافي نيست.» آهنگر مدتي سكوت كرد و ادامه داد: «گاهي فولادي كه به دستم مي‌رسد، نمي‌تواند تاب اين عمليات را بياورد. حرارت، ضربات پتك و آب سر، تمامش را ترك مي‌اندازد. مي‌دانم كه اين فولاد، هرگز تيغه‌ي شمشير مناسبي در نخواهد آمد.» باز مكث كرد و بعد ادامه داد: «مي‌دانم كه خدا دارد مرا در آتش رنج فرو مي‌برد. ضربات پتكي را كه زندگي بر من وارد كرده، پذيرفته‌ام، و گاهي به شدت احساس سرما مي‌كنم. انگار فولادي باشم كه از آبديده شدن رنج مي‌برد. اما تنها چيزي كه مي‌خواهم، اين است: خداي من، از كارت دست نكش، تا شكلي را كه تو مي‌خواهي، به خود بگيرم. با هر روشي كه مي‌پسندي، ادامه بده، هر مدت كه لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به كوه فولادهاي بي فايده پرتاب نكن.» 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۱۶ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان انگيزشي23

كفش هايش انگشت نما شده بود و جيبش خالي. يك روز دل انگيز بهاري از كنار مغازه اي مي گذشت. مأيوسانه به كفشها نگاه مي كرد و غصه نداشتن بر همه وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جواني كنارش ايستاد، سلام كرد و با خنده گفت: «چه روز قشنگي!» مرد به خود آمد، نگاهي به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سيما و خنده بر لب، پا نداشت، پاهايش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد. سر شرمندگي پايين آورد و عرق كرده دور شد. لحظاتي بعد، عقل گريبانش را گرفته بود و بر او نهيب مي زد كه: «غصه مي خوردي كه كفش نداري و از زندگي دلگير بودي. ديدي آن جوانمرد را كه پا نداشت. اما خوشحال بود و از زندگي خشنود.» به خانه كه رسيد از رضايت لبريز بود.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۱۶ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان انگيزشي22

مرد آهنگري سكته مغزي كرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه نشين شده بود. دائم گريه مي كرد و هر وقت كسي احوالش را مي پرسيد بلافاصله بغضش مي تركيد و زار زار در احوال خود مي گريست. سرانجام خانواده مرد دست به دامان شيوانا شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداري دهد و با او صحبت كند. شيوانا به خانه مرد رفت و كنار بسترش نشست و احوالش را پرسيد. طبق معمول مرد آهنگر شروع به گريه نمود. شيوانا بي اعتنا به گريه مرد شروع به نقل داستاني كرد. او گفت: «روزي يكي از فرماندهان شجاع ارتش امپراتور براي جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشير دست راستش را از دست داد. فرمانده امپراتور را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نكند. يك ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت. چند روز بعد در اثر اصابت تيري پاي راستش از كار افتاد. اما او تسليم نشد و سربازانش را مجبور كرد كه سوار بر گاري او را به خط مقدم جنگ ببرند و در همان خط اول نبرد با بدن نيمه كاره اش كل عمليات را راهبري كرد تا ارتش را به پيروزي رساند.» شيوانا سپس ساكت شد و دوباره رو به آهنگر كرد و به او گفت: «خوب دوباره از تو مي پرسم حالت چطور است!؟» اينبار آهنگر بدون اينكه گريه و زاري كند با لبخند سري تكان داد و گفت: «حق با شماست! من بدنم نيستم! پس خوبم!» و آنگاه به پسرش گفت كه گاري را آماده كند چون مي خواهد با همان وضع نيمه فلج به مغازه آهنگري اش برود.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۱۵ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان انگيزشي21

مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد كه در فاصله اي دور از خانه شان روييده بود؛ پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به كنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست كه بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف كنند. پسر اول گفت: «درخت زشتي بود، خميده و در هم پيچيده.» پسر دوم گفت: «نه، درختي پوشيده از جوانه بود و پر از اميد شكفتن.» پسر سوم گفت: «نه، درختي بود سرشار از شكوفه هاي زيبا و عطرآگين و باشكوهترين صحنه اي بود كه تابه امروز ديده ام.» پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغي بود پربار از ميوه ها و پر از زندگي و زايش.» مرد لبخندي زد و گفت: «همه شما درست گفتيد، اما هر يك از شما فقط يك فصل از زندگي درخت را ديده ايد. شما نميتوانيد درباره يك درخت يا يك انسان براساس يك فصل قضاوت كنيد. لذت، شوق و عشقي كه از زندگيشان بر مي آيد فقط در انتها نمايان مي شود، وقتي همه فصلها آمده و رفته باشند.» اگر در زمستان تسليم شويد، اميد شكوفايي بهار، زيبايي تابستان و باروري پاييز را از كف داده ايد. مبادا بگذاري درد و رنج يك فصل زيبايي و شادي تمام فصلهاي ديگر را نابود كند. زندگي را فقط با فصلهاي دشوارش نبين. در راههاي سخت پايداري كن. لحظه هاي بهتر بالاخره از راه ميرسند!



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۱۵ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)