كريمي مشاور بيمه كريمي مشاور بيمه .

كريمي مشاور بيمه

داستان كوتاه آموزنده

درويشي را ضرورتي پيش آمد . كسي گفت: فلان، نعمتي دارد بي قياس. اگر به سر حاجت تو واقف گردد، همانا كه در قضاي آن توقف روا ندارد. گفت: من او را ندانم. گفت: منت رهبري كنم. دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. يكي را ديد لب فرو هشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت. كسي گفتش چه كردي؟ گفت: عطاي او را به لقايش بخشيدم.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۲ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

نقل است كه در روزگاري نه چندان دور، كارواني از تجار به همراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهي دياري دوردست شد. در ميانه راه حراميان كمين كرده به قصد غارت اموال به كاروان يورش بردند. طولي نكشيد كه محافظان كاروان از پاي درآمده يا تسليم گشته و دزدان به جمع آوري اموال و اثاث از روي شتران مشغول شدند. حراميان هرچه بود گرد آوردند از مسكوكات و جواهرات و امتعه و هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند. در بين اموال مسروقه يكي ازحراميان كيسه اي پر از سكه هاي زر يافت كه بسيار مايه تعجب بود چه آنكه در داخل همان كيسه به همراه سكه هاي زر تكه كاغذي يافت كه روي آن آيه اي از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود. حرامي شادي كنان كيسه را به نزد سر دسته دزدان برد و تمسخر كنان اشارتي نيز به دعاي دفع بلا نمود. رئيس دزدان چون واقعه بديد دستور داد صاحب كيسه را احضار كنند. طولي نكشيد كه تاجري فلك زده مويه كنان به پاي سردسته حراميان افتاد كه آن كيسه از آن من بود و لعن و نفرين بسيار نثار عالم ديني نمود و همي گفت كه من گول آن عالم را خوردم و تا آن لحظه معتقد بودم كه دعاي دفع بلا واقعا كارگر خواهد بود. رييس حراميان اندكي به فكر فرو رفت سپس دستور داد كيسه زر را به صاحبش بر گردانند. يكي از حراميان برآشفت كه اين چه تدبيري است و مگر ما قطاع الطريق نيستيم و چه رييس دزدان پاسخ چنين داد: اي ابله، درست است كه ما دزد مال مردم هستيم اما هرگز قرار نبود كه دزد ايمان مردم باشيم.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

درويشي را ضرورتي پيش آمد، گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد. قاضى فرمود تا دستش بدر كنند. صاحب گليم شفاعت كرد كه من او را حلال كردم. قاضى گفت: به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم. صاحب گليم گفت: اموال من وقف فقيران است، هر فقيرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته، پس قطع دست او لازم نيست. قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت: آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى كنى؟ دزد گفت: اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب. چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده دشمنان را پوست بر كن، دوستان را پوستين



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

درويشي را ضرورتي پيش آمد، گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد. قاضى فرمود تا دستش بدر كنند. صاحب گليم شفاعت كرد كه من او را حلال كردم. قاضى گفت: به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم. صاحب گليم گفت: اموال من وقف فقيران است، هر فقيرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته، پس قطع دست او لازم نيست. قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت: آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى كنى؟ دزد گفت: اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب. چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده دشمنان را پوست بر كن، دوستان را پوستين



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۱ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

روزي در يك دهكده كوچك، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويري از چيزي كه نسبت به آن قدردان هستند، نقاشي كنند. او با خود فكر كرد كه اين بچه هاي فقير حتما تصاوير بوقلمون و ميز پر از غذا را نقاشي خواهند كرد. ولي وقتي داگلاس نقاشي ساده كودكانه خود را تحويل داد، معلم شوكه شد! او تصوير يك دست را كشيده بود، ولي اين دست چه كسي بود؟ بچه هاي كلاس هم مانند معلم از اين نقاشي مبهم تعجب كردند. يكي از بچه ها گفت: من فكر مي كنم اين دست خداست كه به ما غذا مي رساند. يكي ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزي است كه گندم مي كارد و بوقلمون ها را پرورش مي دهد. هر كس نظري مي داد تا اين كه معلم بالاي سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه كسي است، داگلاس؟ داگلاس در حالي كه خجالت مي كشيد، آهسته جواب داد: خانم معلم، اين دست شماست. معلم به ياد آورد؛ از وقتي كه داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه هاي مختلف نزد او مي آمد تا خانم معلم دست نوازشي بر سر او بكشد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۰ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

در يكي از شب‌هاي زمستان رفتگري را ديدم كه مشغول جارو كردن خيابان بود و من پس از اينكه ماشين را پارك كردم، به دلم افتاد كه پولي هم به او بدهم. اول كمي دو دل بودم و تنبلي كردم، اما سرانجام پول را برداشتم و خيلي محترمانه و دوستانه به طرفش گرفتم، خيلي هم احساس خوب بودن مي‌كردم و در عوالم فرشته‌ها سير مي‌كردم(!!) اما ديدم كه به سختي تلاش دارد دستكشش را كه به دستش هم چسبيده بود، در بياورد و بعد پول را بگيرد. اصرار كردم كه چرا با دستكش پول را نمي گيري گفت: «بي ادبي مي‌شود، اين دست خداست كه به من پول مي‌دهد».



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۲:۰۰ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

روزي در يك دهكده كوچك، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويري از چيزي كه نسبت به آن قدردان هستند، نقاشي كنند. او با خود فكر كرد كه اين بچه هاي فقير حتما تصاوير بوقلمون و ميز پر از غذا را نقاشي خواهند كرد. ولي وقتي داگلاس نقاشي ساده كودكانه خود را تحويل داد، معلم شوكه شد! او تصوير يك دست را كشيده بود، ولي اين دست چه كسي بود؟ بچه هاي كلاس هم مانند معلم از اين نقاشي مبهم تعجب كردند. يكي از بچه ها گفت: من فكر مي كنم اين دست خداست كه به ما غذا مي رساند. يكي ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزي است كه گندم مي كارد و بوقلمون ها را پرورش مي دهد. هر كس نظري مي داد تا اين كه معلم بالاي سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه كسي است، داگلاس؟ داگلاس در حالي كه خجالت مي كشيد، آهسته جواب داد: خانم معلم، اين دست شماست. معلم به ياد آورد؛ از وقتي كه داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه هاي مختلف نزد او مي آمد تا خانم معلم دست نوازشي بر سر او بكشد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۱:۵۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

آدمي بد كار به هنگام مرگ فرشته اي را ديد كه نزديك در دروازه هاي جهنم ايستاده بود. فرشته اي به او گفت: يك كار خوب در زندگيت انجام داده اي و همان به تو كمك خواهد كرد. خوب فكر كن چي بوده! مرد به ياد آورد كه يك بار هنگامي كه در جنگل مشغول رفتن بود عنكبوتي را سر راهش ديد و براي آنكه آن را زير پا له نكند مسيرش را تغيير داد. فرشته لبخند زد و تار عنكبوتي از آسمان پايين آمد و با خود مرد را به بهشت برد. عده اي از جهنمي ها نيز از فرصت استفاده كرده تا از تار بالا بيايند. اما مرد آنها را به پايين هُل داد مبادا كه تار پاره شود. در اين لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط كرد. فرشته گفت: افسوس! خودخواهي و تنها به فكر خود بودن، همان يك كار خوبي را كه باعث نجات تو بود ضايع كرد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۱:۵۹ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه اموزنده

روزي در جمهوري دموكراتيك آلمان سابق، يك كارگر آلماني كاري در سيبري پيدا مي كند. او كه مي داند سانسورچي ها همه نامه هارا مي خوانند، به دوستانش مي گويد: بياييد يك رمز تعيين كنيم؛ اگرنامه يي كه از طرف من دريافت مي كنيد با مركب آبي معمولي نوشته شده باشد، بدانيد هر چه نوشته ام درست است. اگر با مركب قرمز نوشته شده باشد، سراپا دروغ است. يك ماه بعد دوستانش اولين نامه را دريافت مي كنند كه در آن با مركب آبي نوشته شده است: اينجا همه چيز عالي است؛ مغازه ها پر، غذا فراوان، آپارتمان ها بزرگ و گرم و نرم، سينماها فيلم هاي غربي نمايش مي دهند؛ تنها چيزي كه نمي توان پيدا كرد مركب قرمز است.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۱:۵۸ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)

داستان كوتاه آموزنده

مردي شبي به خانه همسايه در آمد. قضا را صاحب خانه مهمان داشت و سفره شام را تازه گسترده بودند. مرد را به ادب تعارف كرد كه نان و پنيري آماده است. اكنون كه به فقيرنوازي آمده اي پيش آي و با ما هم كاسه شو. مرد گفت: گواراي جانتان باد كه من لحظه اي پيش شام خورده ام. ميهمانان يك صدا گفتند: لقمه از گلوي ما پايين نمي رود كه سرگرم تافتن تنور شكم باشيم و شما تماشاچي. مرد گفت: حال كه چنين است، سمعا و طاعتا! من نيز به مرافقت با شما مزمزه اي مي كنم. پس پيش خزيد. بر مسلط ترين نقطه سفره مستقر شد، آستين برزد و ايغاري (يورش و شبيخون) كرد كه در چشم بر هم زدني نه از نانپاره چيزي در سفره به جا ماند نه از نانخورش. و چون سفره برچيده شد، تحكيم ايمان مهمانان حيران را كه گرسنه و حسرت زده برجا نهاده بود در باب اين عقيده شريفه كه « رزق مخلوق با روزي رسان است » موعظتي تمام به ميان آورد. چون برخاستند صاحبخانه مرد را گفت: اي پيشواي دين و اي مبلغ كتاب مبين! روي ما گنهكاران سياه باد اگر در آنچه گفتي اندكي شك داشته باشيم. اما براي آنكه همگان از درخت عدالت خداوندي به يكسان برخورند و شيطان لعين فرصت نياورد كه در اين باب شكي به دل هاي بندگان خدا راه دهد، از اين پس شامت را در خانه ي مومنان بخور و مزمزه ات را به خانه ي كافران حربي ببر.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۱:۵۸ توسط:ابوالقاسم كريمي موضوع: نظرات (0)