کریمی مشاور بیمه کریمی مشاور بیمه .

کریمی مشاور بیمه

داستان انگیزشی23

کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی. یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت. مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه نداشتن بر همه وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: «چه روز قشنگی!» مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت، پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد. سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده دور شد. لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که: «غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی. دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت. اما خوشحال بود و از زندگی خشنود.» به خانه که رسید از رضایت لبریز بود.



برچسب: ،
امتیاز:
 
بازدید:

+ نوشته شده: ۷ اسفند ۱۳۹۸ساعت: ۰۶:۲۰:۱۶ توسط:ابوالقاسم کریمی موضوع: نظرات (0)